انتشارات پنجاه و دو هرتز تنهایی



اصلا کی گفته باید مثل دولت ابادی بنویسم اصلا می خوام زرد بنویسم ،مردم از بس به خودم گفتم الان نه

 

یعنی یه نیش خندی هم روی لب هام هست اهای دختره تو باز هم نمی نویسی ولش می کنی به امان خدا 

 

تو فقط حرفش رو می زنی می دونی مثل اینه که من پسر باشم بعد عاشق مون شده باشم بعدش هی به خودم بگم یه روزی بهش می گم دوستش دارم 

 

وای رفیق چرا این جوریه این روزام، باورت می شه امروز رفتم کلاس عربی از داغون بودن وضعم نمی گم ،بدم نمی یاد اون ساعت دعای دوستم بر اورده می شد استاد به خواب می رفت ما تموم یک ساعت و نیم بچه های خوبی بودیم یا حاضری هامون رو می زدیم حالا من با عطوفت ملایم تری می گم دوستم می گفت بمیره الهی 

من هیچ وقت هیچ وقت عربی توی مغزم نمی ره مگه این که مجبور باشم 

کاش می شد کارمند یه کتاب فروشی قدیمی و معتبر بودم با این حال  زیاد سرمون شلوغ نبود کتاب می خوندم اخه این چه وضعشه  کتاب هم نمی خونم رمان هم نمی نویسم 

 

کاش یکی من رو به صراط مستقیم هدایت می کرد مثلا همون صاحب کتاب فروشی هر چهارشنبه عصر منتظرم بود نمی گم چه شکلی چون اگه یه مرد شبیه رویام راننده اتوبوس بد دهن  باشه یا یه عابر چشم هیز  یا اصلا یه تتائری عصا قورت داده دلم می شکنه پس بهتره تصورش نکنم 

 

شاید شبیه هیچ کس ، اره همین درسته  

 

جالبه نه، طبقه دوم یه پنجره دلباز رو به اسمون داشت وقتای بارونی کنارش می نشستم غرق کتاب می شدم شاید می نوشتم 

 

بیچاره شخصیت های اواره ی من  دلم می خواد بهتون بگم ای کاش ادرس دولت ابادی رو بلد بودم یا پستتون می کردم برای اتوود اما اسیر من شدین 

 

بد نیست گاهی توی دانشکده بنویسم بدبختی جا نیست بماند من از نیمکت های دانشکده هم خاطره ی خوبی ندارم ولی اگه ادم معروفی شدم بگم فصل یک و دو رمانم دانشکده ی ادبیات نوشتم 

 

بگذریم دلم می خواد با یه بادبادک برم ماه یا به یه کلبه ی ساحلی 

 

چه قدر وقته خیال پردازی نکردم می گم اگه یه دوست خیال پرداز با رویاهای فانتزی داری بذار حرف بزنه می دونی امروز یه غزل از سعدی می خوندم دقیق یادم نیست می گفت اگه یار همنفس نداشته باشی درست مثل یه ماهی هستی که اب نداره 

 

چه قدر دلم می خواد دوچرخه سواری کنم و جیغ بکشم به دوچرخه بادکنک اویزون باشه توی سبد دوچرخه کلی گل باشه نگو ادم شاعر مسلکی هستم که ناراحت می شم یعنی ما ادما دنیا رو چه طور می ببینیم یعنی صیح که بلند می شیم به اسمون نگاه نمی کنیم تا بشماریم چند پرنده توی اسمونه 

 

باشه به تفاوت احترام می ذارم ولی هنوز درک نمی کنم 

 

فقط من می تونم از نوشتن در برم یا یه ادم بیچاره دیگه یی مثل من هست می ترسم از روزی که نوشتن رو برای همیشه بذارم کنار می ترسم از روزی که بگم یه روزی می خواستم بنویسم نکنه الان همون روز باشه 

 

ولی نه نیست چون باید داستان خودمو بگم شاید همین امروز 

 

یکی از شخصیت های خوشبخت ذهنم سعادت متولد شدن به او نایل گردد 

 

ببخشید باید برم تمرین رانندگی 

 

کاش فقط ربات ها وبلاگ را نخوانند 


می دیدمت بر لبه ی بلندی نشستی پاهایت را تکان می دهی دست هایت را به لبه تکیه دادی سر به اسمان می کشی تو را صدا می زنم از پله ها بالا می روم تا به تو برسم انگار تمام دنیا اسم تو را می شنوند اما خودت را به نشنیدن زدی 

 

کنارت می نشینم می خواهم دست هایت را بگیرم می خواهم سر بر شانه ات بگذارم اما تو انگار مرا نمی بینی دست هایم را احساس نمی کنی بی تفاوت سوت می زنی 

 

خانم رسیدیم خانم رسیدیم قابل ندارد کرایه تان بیست تومان می شود 

 

بین خواب و بیداری بودم موقعی که از تا کسی پیاده شدم باران گرفت چه خوب قطرات باران اشک های من می شدند چون خشک شده بودم تا این که بوق زدند پرسیدند حواسم کجاست که وسط خیابان ایستادم اما من  همان جا وسط خیابان نمی توانستم به ان سمت  بروم پس برگشتم کاش کسی دستم را می گرفت کاش کسی مرا با خود پیش او می برد راه را از یاد برده بودم کنار جدول خیابان نشسته بودم 

 

با زمین خیس می شدم اما هوای بوی نم خوش خاک را نداشتم دوباره با صدای بوق ماشینی به خودم امدم با یک خانواده که سر تا پایشان سیاه بود به ان سمت رفتم خوشبختانه اگر سر نمی رسیدند شاید ماشینی مرا زیر می گرفت  

 

چرا لباست سفید بود چرا دوباره تو را خواب می دیدم که به چشم هایم نگاه نمی کنی صدایم نمی کنی 

 

قبرستان پر ازسنگ قبر ها که بر رویشان تاریخ انقضا زندگی ادم ها بود ادم ها گریه می کردند به همراه اسمان اما من می خواستم بخندم به حماقت همه ادم هایی کسی را از دست داده بودند تو خوب می دانی چرا می خواستم بیشتر از همه به خودم بخندم مسخره بود ادرس تو را یادم نمی امد 

 

یعنی هیچ وقت نه من نه تو فکرش را نمی کردیم یک روزی من بین هزاران قبر دنبال اسم تو  باشم چند تا هم اسم تو پیدا کردم حتی یکی از انها هم سن خودت بود بیست و چهار ساله ولی از شهر دیگری 

 

یادت می اید این اخری ها زیاد شعر می خواندیدیم یک روزی به مسخره گفتم اگر مردم هنوز یک شعر پیدا نکردم بر سنگ قبرم بنویسند محکم زدی پس گردنم 

 

اهان قطعه صد و بیست و چهارم ردیف سوم تو ارام ارام خوابیده بودی  با دنده های قفسه سینه ات که شکسته بود با پیشانی که خراش برداشته بود با مغزی که جمجه اش شکسته بود اما نمی توانستم به قبرت نزدیک شوم چرا چون که دوستانت شمع روشن کرده بودند دیگر داشت شب می شد دو سه قبر ان طرف تر نشستم خوب اگر شب می شد من تنهایی در سرمای بی کسی قبرستان از ترس یخ می زدم تو که نبودی مراقبم باشی 

 

قبر یک پسر بچه ده ساله بود به اسم سام  لبخند شیرینی داشت به بهانه ی گرفتن بطری اب بعد از ده روز از روز مرگت نزدیک نزدیک تو ایستادم با این که بطری اب در دستم بود اما نمی توانستم بروم دوباره گرفتار نگاه مرموز و گرمت شده بودم صدایم کردند خانم خوب هستید ؟ رنگتان پریده 

 

خیال می کردند من با سام نسبتی دارم باور می کنی خودم هم نفهمیدم گریه می کنم وقتی به من دستمال دادند فهمیدم باید بر می گشتم انگار به پاهایم سنگ اویزان کرده بودند بر روی زمین می کشیدمشان جسارت نباشد در دلم چند فحش ابدار به خودمان نثار کردم چرا تو در زندگی من یک راز بودی و من در زندگی یک راز بودم چرا ترسو بودیم  

 

افتادم زمین زانویم زخم شد واقعا نقش بر زمین شده بودم نمی توانستم نعش خودم را از روی زمین بردارم دستی کوچک دستم را گرفت یک دختر بچه بود با موهای کثیف فرفری گل های قشنگی در دست داشت از خودم خجالت کشیدم به او تکیه کنم خودم بلند شدم دو سه قبر ان طرف تر نشستم 

 

دوستانت از تو می گفتند درونم یک زله بود انگار اگر گریه می کردم همان جا اوار می شدم بغضی خشن در گلویم گیر کرده بود دختر بچه یازده ساله کنارم نشسته بود نمی دانم شاید دلش برایم سوخته بود  می گفت می تواند تو را ببیند 

 

بچه ی با هوشی بود خوب می دانست چه طور پول در اورد خوب بلد بود دروغ بگوید می گفت تو کنار من نشستی البته نه تو پسر کوچکم سام  او مرا می بوسد دست هایم را می گیرد من هم فکر می کردم تو مرا می بوسی دست هایم را دوباره می گیری به خاطر همین می خندیدم 

 

با تعجب نگاهم می کردند از دختر پرسیدم به او می گویی بگوید دوستم دارد دختر بچه نقشش را خوب بلد بود گفت لازم نیست بخواهم او قبل از ان که تو بخواهی از من خواست به تو بگویم خیلی دوستت دارد 

 

دوست داشتم خواب می دیدم بعد از خواب می پریدم به تو پیام می دادم خوبی اما  داشتند می گفتند تو مست بودی پشت ماشین بودی 

 

کاش خفه می شدند من نمی توانستم بشنوم دلم می خواست عکست را ببوسم دلم می خواست قاب عکست را بغل کنم دلم می خواست دوباره خوابم می برد این بار در خواب وقتی صدایت می کردم جوابم را می دادی 

 

می گفتند در حال مستی نزدیک بوده یک زن باردار زیر بگیری به نظرم دروغ گفتند تو عادت نداشتی بد مستی کنی 

 

وقتی که رفتند شب شده بود قبرستان سرد بود با نور شمع اسمت را پیدا کردم بی شعور ها حتی نمی دانستند تو همیشه از این شعر بیزار بودی و  شعر سنگ قبرت بود 

 

پاکت سیگار خریده بودم بعد از مرگ تو سیگاری شوم ولی فقط با فندک شمع را روشن کردم می خواستم ازتو  بپرسم چرا همش می ترسم من قاتل تو باشم 

 

پی نوشت:نیاز دارد دوباره پاک نویس شود داستان تلخی برای من است الهی هیچ  وقت تجربه اش نکنم به خاطر دور شدن از حس و حال داستان هنوز ناقض است یادم بماند کاملش کنم  


چشم های مرا ببند دست های مرا ببند مرا به لبه ی پرتگاه ببر با یک اشاره مرا پرت کن در کشتی مسافری بی مسافر می خواهم به آن سوی اقیانوس ها بروم حتی اگر غرق شوم بهتر است تا این که رو به روی هم ارزو کنیم کاش دیگری زودتر می مرد روز بعد به ساحل خواهم رسید لب های کبودم برای اخرین بار نام تو را  فریاد کردند دست هایم به سمت تو دراز شده بودند خواسته ی محالی بود تو مرا ترک می کردی تا با من سقوط نکنی 

 

نمی دانی چه قدر به تنهایی ابی اقیانوس محتاجم تو هم برو در شلوغی شهر تا دلت می خواهد شبگردی کن پیاده گز کن تا شاید پیدا شود کسی بتواند بلند پرواز هایت را بفهمد  حیف که اغوش گرمت را با خودت خواهی برد حیف دست هایت با تو خواهند رفت اما با این که دل تنگم می دانم تو یک غریبه هستی که از او همیشه می ترسیدم  

 

در چشم هایت چندین زمستان سوز داری با سوکی اشک هایی که رو بر می گردانی تا نببینم این بار رو به روی هم ایستادیم برای هم بهترین ها را ارزو می کنیم می دانم تو از من اماده تری ته دلت خوشحالی بالاخره راحت شدی دیگر با دیدنم ارزو نمی کنی ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی امد  به بخت بد خودت دیگر نمی نالی 

 

می دانی دلم می خواهد به هیچ جا سفر کنم جایی که تو اشنا تر  باشی یادم نیست یک بار برایم یک شعر گفتی خانه ی هر معشوقی در قلب عاشقش است 

 

حال که از وطنت می روی به گلدان هایش اب بده موهایش را بباف اگز زحمتت نیست دستی به صورتش بکش اشک هایش را بند بیار با یک بوسه برگونه اش هر چند اگر مرا متلاشی کند طوری که به جای کشتی طعمه ی ضربه ی صخره شوم 

 

می دانی ه ی من شاید چون خون به جگرم کردی نخواستی با توهم و بی قراری مرا بیشتر پاره پاره کنی می دانی بیابان بی غروبم شاید نخواستی تک گل کویرت با طوفان در به در شود می دانی شاید من زنی نبودم که اداب ی دلت را خوب بلد باشد حق داری تا وقتی که شازده خیالی دخترکان این شهری برای تو ادم کم نیست ولی من حوای از بخت برگشته یی ام که سیب از درخت تو چیدم تا ابد از تو تبعید شدم 


سلام دو هفته است که تو مریضی حالت خوب نیست بیمارستان بستری شدی خیلی با خودم درگیرم بیام ملاقاتت اما غرورم این اجازه رو بهم نمی ده سعی می کنم زیاد گوش ‌وایستم ببینم چی در موردت می گن اما هیچی در موردت نمی گن خودم هم نمی تونم از کسی بپرسم کدوم بیمارستان بستری هستی اصلا  خوب هستی یا نه 

سعی می کنم بی رحم باشم خیلی بی رحم  

از خودت پرسیدی من چی کار کردم که یهو تنهام گذاشت ازم رو برگردوند نه نپرسیدی فکر نکنم برات مهم باشه هر کس بهم نگاه می کنه می ترسم نکنه تو چیزی به اونها گفته باشی چیزی از راز های من یا چیزی در مورد من 

بعدش به خودم می خندم من کی برات مهم بودم تا وقتی کنار هم بودیم من وجود نداشتم یه موجود بودم که باید ساکت و مظلوم به تو گوش می دادم مگه صدای شکستن استخون هامو‌ می شنیدی زیر بار بی توجهی تو می شکستم یه روز بهت گفتم چند روز شاید بخوام باهات حرف نزنم اصلا برم توی غار تنهایی خودم تو فقط خندیدی می تونستی متوجه بشی که من بالاخره تسلیم غرورم شدم نه حداقل شاید دیگه خسته شدم خودمو امیدوار کنم تا تو یه روز بفهمی من به خاطر تو از خودم هم گذشتم دیگه داری همه ی زندگی من رو می گیری 

خوب حالا مهم نیست اصلا مهم نیست فقط نمی دونم چرا گاهی یادم می ره قراره از تو بدم بیاد بعدش دلم برات تنگ می شه انگار قلبم یه بابای سخت گیر داره هر وقت می خوام تو رو واقعا ببخشم یادم می یاره یه روزی غرورم مثل اه تنها غرورم نیست قلبم هست 

بذار بهت بگم اون روز که اومدی سمت من انگاری می خواستی باهام حرف بزنی بهم سلام کنی اما من قلبم مچاله شده بود واقعا اومد توی دهنم برام سخت بود توی چشم هات نگاه کنم ولی از کنارت رد شدم بغضم گرفت انگاری نمی خواستم قلبت رو زخمی کنم ولی حس بی رحمی می گفت محکم باش باید این اتفاق بیفته باید بفهمه خودش دقیقا یه روز هایی تو رو ندید 

#سر دلبرانه مرده 


دیدی می گن معذرت می خوام خوب باشه من بخشیدم ولی نمی تونم واقعا ببخشم یه روز که تو افتاده بودی به سرفه من هم می گفتم به درک ولی هنوز یه کوچولو دوستت داشتم انگشت هامو بهم قفل کرده بودم تو به ضمیر نا خود آگاه اعتقاد داری شاید خودم نمی فهمیدم ولی دعا می کردم یکی بهت کمک کنه چون چشم هات قرمز هم شده بود اگه حتی می مردی یکی دیگه تو رو از روی زمین بلند می کرد صدات می زد زنده یی  

به مرور زمان می فهمی چرا تا این حد کینه ام قدر شتر بزرگه خوب خودم نمی دونم چرا هنوز گاهی دلم تنگ باشه یک روزی می خوام به سمتت برگردم صدات بزنم ولی ساکت من و تو از کنار هم رد می شدیم همش می گفتم 

 

سه شنبه بیستم اردیبهشت نود و هفت

 

فعلا باید برم سر کلاس البته بهونه است فعلا سخته بنویسم  

 

#سر دلبرانه مرده 


سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد 

فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با تو‌چشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست 

 

حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا بهم نخندی  

می خوام فقط بخونی اون شماره یی که ته دفتر نوشتم فعلا فعال نیست بعد از دو ماه بهم زنگ بزن یا پیام بده فقط بگو خوندی نمی خوام بفهمم چه احساسی داشتی می دونی می ترسم سرزنشم کنی خودم کم کم دارم پشیمون می شم چرا می خوام پست کنم اون هم به تو 

 

ما آخرین بار کی با هم حرف زدیم یادم می یاد وقتی چراغ قرمز بود تو باید می رفتی عجله داشتی ولی من عجله نداشتم می خواستم کنارت باشم نشسته بودم آفتاب چشم هامو اذیت می کرد تو با ساکت بودی اه اینو نوشتم بی خیال 

 

خوب شروع کن بخونش اما عجله نکن آهسته آهسته تازه یک چیزی هم هست که باید بدونی اتفاقی که همیشه ازش می. ترسیدم اتفاق افتاد 

 

#سر دلبرانه مرده 


سلام 

اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 

 

می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 

 

دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 

 

مگه رویام این نبود نویسنده بشم بنویسم وای یه جیزی اگه واقعا این عمر به این رویا قد نده 

 

بابد گاهی بنویسم می خوام بنویسم می خوام بنویسم با خودم تکرار کنم شاید یه تسبیح خریدم مخصوص همین کار اون قدر مثل یه ذکر بگم تا فراموش نکنم 

 

وای چه خوب راحت شدم الان توی راه دانشکده ام باید اونجا هم عاشق ادبیات باشم عاشق رویاهام 

من چه قدر خوشبختم که می نویسم یعنی زندگی یم رو نجات می ده 

 

حالا باید فکر کنم به نوشتن داستان علاقه دارم یا رمان یا نمایش نامه 

 

انتشارات دوست داشتنی من چه قدر خوب که هستی 


گاهی احساس می کنم اگر یک پرنده می شدم آن قدر پرواز می کردم که آدمی مثل خودم حسودی اش شود اما حالا می بینی که خودم هنوز همان آدم هستم که با حسرت به آسمان نگاه می کند تا بتواند پرواز کند چه رمزی این آسمان دارد گاهی دوست دارم از زمین کنده شوم دم غروب تماشایم کنند که اوج می گیرم 

 

اصلا آدم هم می تواند پرواز کند کاش می شد همه ی وجودم بگذریم گاهی سخت می خواهم از این شهر بروم و پناه ببرم به یک کلبه ی کوچک روستایی

 

تنهای تنها برای خودم  


اگر می خواهی به پرنده جان بدهی باید چشم هایت را ببندی 

این اخرین نامه ی ان مرد دیوانه بود من در ان جزیره اسیر شده بودم ان وقت او در ان بطری های بی مصرفش برای من همچین پیغامی می گذاشت از لمس درختان و خطوط نامه های بی مصرف ترش خسته شده بودم 

سرگردان و گرسنه در دل جنگل برای روزی دیگر می جنگیدم در دنیای سیاه و گنگ دلم خوش بود به ساحلی که هر روز سخت تر از دیروز پیدایش می کردم خم می شدم در اب کف الود دست می کشیدم تا شاید یک بطری را پیدا کنم گاهی دست هایم زخم بر می داشتند اما دردناک تر از شیشه خورده ها نامه هایی بود که در ساحل نابود می شدند 

 

امید من به یک ناخدا بود او می توانست نجاتم بدهد فقط باید تا اخرین روزی که نمی دانم چه روزی بود در ان جزیره زندگی می کردم بین درخت های بلند و کنار ساحل 

روزهای اول خوب می دیدم تا این که کم کم کور شدم یعنی تار می دیدم چند بار در بطری ها نامه فرستادم و پرسیدم چرا نمی ببینم اما پیرمرد به جای جواب با خط عجیبی جوابم را داد وقتی به یاد می اورم دست هایم را چه طور با ولع بر کاغذ می کشیدم از خودم خجالت می کشم هیچ کدام از نامه ها  به من کمک نکردند تا من راهم را پیدا کنم 

 

ناخدا وظیفه یی نداشت من خودم پایم به ان جزیره باز شده بود ادم ماجراجویی هم نبودم که بگویم در سفر گم شدم نه خیر بر عکس من مثل یک خزه به سنگ می چسبیدم  شاید هم شبیه یک کرم بودم به شما هشدار می دهم روزی ممکن است  از بالای یک ساختمان شما را بیندازند روز بعد به جای تخت خودتان در یک جزیره باشید 

 

خوب برای من عجیب نبود حتی سعی نکردم سوار کشتی ناخدا شوم اوایل همه چیز خوب به نظر می رسید اما با دور شدن کشتی ناگهان قلبم زنده شد می توانستم احساس کنم چگونه دل اولین مردی را که عاشقم بود شکستم باورکنید به صورتم دست می کشیدم تا خودم را از او تشخیص بدهم من به او و احساسش تبدیل می شدم شاید هم تبدیل به همه ی انسان هایی که در زندگی ام بودند وقتی خواستم خودم را پیدا کنم کور شدم هیچ صدایی را نشنیدم  

 

نه نمی توانم بگویم کجا هستم چرا برای شما تعریف می کنم فقط می دانم که شما هنوز نابود نشدید واقعا فکر می کنید اگر یک روز یک نفر چاقو را در قلب شما فرو کند قصه ی شما با همان دست های خونی و درد به پایان می رسد 

 

من از زندگی شما خبر ندارم زندگی من در جزیره توصیف شدنی نیست ای کاش می شد بگویم من اخرین نفر هستم من صدای گریه ی مادرم را می شنیدم وقتی نبضم را می گرفت و نمی زد من خم شدن کسانی را دیدم که دست هایشان پر بود از خاک هایی بر جنازه ام می ریختند 

 

این که چرا در جزیره کور شدم یا کر باز هم یک راز است شاید دلیلش را بدانید همه می دانند اما به زبان نمی اورند چه کسی می تواند بگوید مثل یک خوک در لجن زار زندگی اش روزگار می گذرانده یا مثل یک سگ بله قربان گوی ادم ها بوده همان بهتر نمی دیدم تبدیل شدم به یک کرم بی ارزش واقعا با وجود دست هایی که فکر می کردم دارم یا پاهایی که با انها راه می رفتم گاهی به فکرم می رسید نکند یک کرم هستم و خودم نمی دانم دلم زندگی قبلی ام را می خواست وقتی که می توانستم به جای خزیدن زیر خاک یک ادم باشم 

 

شعار نمی گویم شاید یک روز شما هم اسیر یک حباب شدید نمی دانم ولی ان روز که قلبم گفت باید یک پرنده بسازم با چشم های بسته به خودم و به نا خدای بی تفاوتم خندیدم خوب من یادم نبود پرنده ها می توانند چه شکلی باشند درضمن اگر پرنده ها زنده می شدند که محال نبود خوب من هیچ چیز خلق نکرده بودم تا ببینم ایا ممکن است زنده شود 

 

شاید مسخره به نظرت برسد اما خواستم خودم خودم را خلق کنم یک مجسمه گلی از خودم دیگر به ساحل نمی رفتم کار و کسبم این شده بود به دست و صورتم دست می کشیدم با خاک بیهوده گل بازی می کردم چون موج های ساحل هر بار ان را با خود می برد من گرسنه می شدم یا تشنه نه هیچ کدام 

 

هی شما شاید باور نکنید اما من کم کم فهمیدم  دیگر کرم نیستم یا ادم هایی که به نوعی از من دل چرکین بودند حتی تنهایی برای من دشوار نبود اول با ساختن شروع شد بعد هم فهمیدم ناخدا بهانه است من خودم می توانم از جزیره بروم 

 

 

ادامه دارد 

 


من چرا  یادم نمی یاد کجا خوندم آدم با دو تا ترس به دنیا می یاد 

زیر لب حرف می زد با لباس شاد خوش رنگش کتاب ها را در قفسه می چید یعنی با من بود حرفش به دلم نشست  ولی خجالت کشیدم بپرسم مثلا چه ترس هایی 

یک آن احساس کردم با یک اتوبوس تصادف کردم یک خانم  چاق با هفت هشت کیلو ارایش به من تنه زد با جیغ های گوش خراشش پشت در قایم شد به پیرمرد لنگی که یک پلاستیک در دستش بود گفت بختیار عینهو بختکی اه  نزدیک نشو خانم اهورایی به این دیوونه بگین الان من رو می کشه اون چندش رو یا بکشه یا ازادش کنه 

 

پیرمرد پلاستیک را جلوی صورتم گرفت و تکان داد یک مارمولک سفید در پلاستیک ول می خورد دل و روده ام از دیدن مغز کوچکش یا حتی دست پای بی ارزشش بهم می خورد ولی نمی ترسیدم زل زدم به چشم های پیرمرد و اخم کردم 

 

اخرین کتاب را  در قفسه گذاشت این بار صدایش را واضح  می شنیدم صدایش شبیه یکی از  شخصیت مورد علاقه ی کودکی ام  بود انه شرلی انگاری خودش بود چون موهای رنگ کرده نارنجی اش را با دست سفید بلوری چروکش کنار زد و به پیرمرد گفت بختیار همین الان مارمولک رو بیرون کتاب فروشی ازاد کن پیمانه تو بیا این جا 

 

پیمانه مثل گنجشک هایی که بیرون کتاب فروشی از سرمای باران پاییزی می لرزیدند با کفش پاشنه بلندش تق تق کنارم ایستاد بختیار هم سر به زیر جارویش را کنار دیوار گذاشت با پاهای بزرگ غیر عادی اش که از دمپایی بیرون زده بود و رفت بیرون کتاب فروشی شاید می خواست سیگار بکشد چون تمام هیکلش بوی سیگار می داد 

 

خانم اهورایی به من لبخند زد گفت خوش اومدی بانو 

 

چه قشنگ به من گفت بانو فقط در جواب محبتش لبخند زدم نمی توانستم در چشم های عسلی شیرینش نگاه کنم پیمانه هم نیش خند می زد  یک چیز هایی درباره ی من  دم گوش خانم اهورایی گفت  

خانم اهورایی لبخند زد و پرسید نکنه برای کار اومدی نمی خوام دلخورت کنم از صبح سه تا ادم از هفت خوان من رد شدن تو امادگی یش رو داری 

 

خنده ام گرفت خوب پیمانه و بختیار جفتشان به کتاب فروشی نیمه های گم نمی خوردند شاید من هجده ساله شهرستانی هم استخدام می شدم اما پیمانه از کجا فهمیده بود من برای کار امدم 

به خودم که نگاه کردم اگهی استخدام در دستم تکان می خورد بدجوری خجالتم گرفت گلویم خشک شده بود پیمانه هم دست از زل زدن بر نمی داشت 

 

خوشبختانه خانم اهورایی از او خواست کتابی را از قفسه ی اخر بیاورد و تا کید کرد ان کتاب انجاست یک وقت به انباری نرود 

 

کمی از من قد بلندتر بود بوی یک گل خاص می داد انگشتر فیروزه اش را دوست داشتم وقتی پشت میز عسلی نشست از بس که هول بودم نزدیک بود بیفتم زمین 

 

پرسید می ترسی ؟

گفتم اممم شاید 

گفت دانشجو هستی ؟

 

دول دل بودم راستش را بگویم ولی سرم تکان دادم به گردنبد عجیبش خیره شدم گفت خوب مشکلی نیست فقط از شنبه تا چهارشنبه وقت های ازادت رو روی کاغذ بنویس بهم بده بعد از چند یک سال کتاب فروشی رو راه انداختیم زیاد نمی تونم حقوق بدم  

 

متوجه نشدم چی گفت چون داشتم نوشته های جلد کتابی را زیر چشمی می خواندم از جهت نگاهم متوجه شد کتاب را به من داد از من خواست کمی هم نگاهش کنم لبخند کم رنگی زدم فقط سرم را تکان دادم 

 

از هیجان و خوشحالی دست هایم یخ کرده بودند می لرزیدند طوری کتاب را باز کردم که انگار صفحاتش شکستنی هستند نخودی خندید کتاب را از دستم گرفت انگاری فال حافظ بگیرد یکی از صفحات کتاب را بازکرد و خواند نیمه تمام ماند چون باید به پیمانه کمک کرد کتابی را پیدا کند پرسید راستی اسمت چیه ؟

 

گفتم دنیا هستم از اشنایی با شما خوشبختم 

 

دوباره با رژ لب البالویی لبخند زد دستم را گرم فشار داد و رفت  کاش دست خودم بود حتما جیغ می کشیدم می پریدم شاید هم می رقصیدم چون به یکی از ارزو هایم رسیده بودم 

 

حال نوبت پیمانه بود تا سین جینم کند زن بدی به نظر نمی رسید از چشم های درشت گربه یی اش محبت می بارید اوقات فراغتم را سعی کردم با خط خوش روی کاغذ بنویسم اما تمرکزم را بهم می زد با ناخن های مانیکور کرده ی میشی رنگش از طرفی ته دلم قرص نبود چون فقط سه روز می توانستم به کتاب فروشی بروم البته از دوازده تا پنج عصر  ،پولش هم زیاد  برایم مهم نبود اگر می شد بگذارند فقط کتاب بخوانم هر چند خودم را برای شنیدن کلمه متاسفانه اماده کرده بودم ولی هنوز کمی امید داشتم 

 

 

 


با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم

این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 

من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 

 

راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون .

 

نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 

نمی تونم بنویسم چون می ترسم دیگه ادامه اش ندم  

نمی تونم بنویسم چون به اندازه ی کافی شاید خوب نباشم 

نمی تونم بنویسم چون خودسانسوری نمی ذاره

نمی تونم بنویسم چون  انگیزه ندارم 

 

دارم قانع  می شم چه دلایل محکم و منطقی دارم ولی اگه بنویسی می دونی چی می شه احساس خوشبختی می کنی احساس می کنی وجود داری 

 

زیاد وقت نداری بنویس  


تمام وجودم می لرزید بدجور به کتاب فروشی وابسته شده بودم با این که فقط ده دقیقه از امدنم می گذشت غافل گیر کننده بود مثل اولین باران پاییزی ان روز ،راستش انرژی شیرینی داشت نه زیاد قدیمی به نظر می رسید نه زیاد دور از ذهن نمی دانم شبیه خیالم بود برای اولین بار واقعیت با خیال های بعید من جور در می امد 

 

چال و چوله های براق صورت پیمانه را زیر چشمی نگاه می کردم وقتی خندید دلم هری ریخت یعنی من استخدام شده بودم البته نظر خانم اهورایی مهم تر بود 

پیمانه دست های تپلش را بهم زد و گفت تو فرشته ی نجاتی 

 

خانم اهورایی هم وقتی کاغذ را دید یک همچین چیزی گفت یادم نمی اید چون از پیچک های سبزی که از نرده های پله اویزان شده بود چشم بر نمی داشتم  کتاب فروشی دیگر محو و تار نبود می دیدم که دو طبقه دارد دیگر برای اخرین کتاب در قفسه ی اخر اویزان یک بابا لنگ دراز نمی شدی از این نردبام های محرک داشت وای قفسه های کتابش هم یک عالمه با کتاب فروش هایی که دیده بودم فرق داشت 

 

به هر طرف که نگاه می کردم فقط کتاب می دیدم چه حرفمسخره یی چون انجا یک کتاب فروشی بود  فقط اسم کتاب فروشی برایم یک کمی عجیب بود این نیم های گم همان نیمه گمشده معروف خودمان نبود تا این که خانم اهورایی صدایم زد و گفت توی دنیای خودت غرق شدیا ازت پرسیدم با ماهی دویست و پنجاه تومن موافقی البته فعلا تا بعد ببینیم چی می شه 

 

گفتم هان نه اصلا همین که قبول شدم برام یه عالمه است 

 

ذوق زده بودم گلویم از بغض خوشحالی باد کرده بود دست هایم عرق کرده بود مشت کرده بودم تا این دل خوشی مثلا از دستم در نرود 

 

دست به چانه براندازم کرد و از ته دل خندید خجالت کشیدم چون از شدت خنده تمام صورتش قرمز شده بود حرف اشتباهی زده بودم یا زیادی مسخره بود اگر نمی گفت چرا واقعا دلم می شکست 

چه عجیب  به من گفت چون از چشم هایم عشق به کتاب را خواند ولی از چشم هایم نخوانده بود من ادم بد قلقی هستم یعنی بودم معمولا  با همه نمی توانم جفت و جور شوم فقط انهایی که به قلبم نزدیک ترند خوشبختانه از روز اول نخواست به هر ادمی که می بینم لبخند بزنم و بپرسم کتابی خاصی مد نظرتونه بگین تا براتون پیدا کنم 

 

باورم نمی شد پشت میز نشسته بودم پاهایم را تکان می دادم نگاه می کردم ببینم واقعا بیدارم در یکی ساعتی در کتاب  فروشی بودم خلاصه و نقد سه تا کتاب را خوانده بودم اصلا فکر نمی کردم  پیمانه به خوبی بتواند در مورد کتاب ها حرف بزند خوب بیشتر شبیه

ارایش گر های بالا شهر بود تا یک فروشنده کتاب انگاری از رنگ مو حرف می زد تا کتاب ملت عشق

 

خانم اهورایی هم چین به پیشانی انداخته بود با یک مرد شیک کت و شلواری در طیقه دوم بحث می کرد حیف لب خوانی بلد نبودم ولی از حالت صورتشان فهمیدم  زیاد از هم خوششان نمی اید 

 

چه قدر از ته دلم می خواستم من هم کتابی می نوشتم و چاپش می کردم بعد یک گوشه می ایستادم تماشا می کردم تا بشنوم در مورد کتابم چه می گویند بی کاری به سرم زد چشم هایم را بستم تصور کردم  کتابم کنار گلدان شمعدانی در قفسه سمت راست است دو تا دانشجو  با کوله های سنگینشان مثلا عاشق و معشوق بودند کتاب مرا بر می داشتند به شوخی می گفتند ای نویسنده شیرازی ایا ما بهم خواهیم رسید خوب رمان هم در مورد جدایی نبود وقتی می خواندند قاه قاه می خندیدند و اولین کسانی می شدند که کتاب مرا می خریدند چون من به انها وعده ی وصال داده بودم 

 

اما فکر می کردم کتاب من کجا و این کتاب هایی که مردم بیشتر می خرند کجا یک اه غلیظ کشیدم پیمانه که سرش خلوت شده بود رو به رویم نشست با دستش عدد دو را نشان داد و پرسید این چند تاست 

 

من که چا خورده بودم لب گزیدم و لبخند زدم هنوز سختم بود به چشم هایش نگاه کنم بلاتکلیف ساکت و مظلوم در دلم از او خواهش می کردم راحتم بگذارد اما پیمانه بر روی صندلی تکیه داده بود و لب هایش را غنچه کرده بود رز لبش را پر رنگ تر  کرد و گفت نکنه از اونایی که زیاد فکر می کنه زیاد فهمیدن هم خوب نیست ادم پر می شه صبرش هم لبریز بشه کسی رو نداره براش تعریف کنه گیرم داشته باشی شایذ کلیدش به قفل قلبت نخوره 

 

خوب با این حرفش دوست داشتم به چشم هایش نگاه کنم جواب سوالش را بدهم چون ثابت کرده بود از ان ادم های جالب و هیجان انگیز است که حوصله ی ادم کنارش سر نمی رفت تا این که مثل جن زده ها از جایش پرید به ساعت نگاه کرد یک دست سر سری به من داد به من گفت همین الانش هم دیر شده به خانم اهورایی بگو رسید هارو گذاشتم توی کشو ،اه مرده شورش رو ببرن با کت های خزش راستی گوگولی این قدر فکر نکن خوب نیست اخخ ساعت یکه  خدافظ

 

خنده ام گرفته بود شبیه مامور های اتش نشانی وسایلش را جمع کرد  به خصوص که مانتو  زرد جیغ  به تن داشت با کفش بیست سانتی اش سعی می کرد لیز نخورد حتی بختیار را هم ندید بختیار هم مثل میوه های له و لورده حال و حوصله نداشت بی ان که به من حتی نیم نگاهی کند  با یک پلاستیک غذا  به انباری رفت و بعد برگشت فکر کردم  با  نگاه جغد مانندش از من می پرسد تو هنوز این جا چی کار می کنی پس گفتم سلام نیروی جدید کتاب خونه ام 

 

نیش خند زد و زیر لب گفت نیروی جدید

 

اما با دیدن مرد کت و شلواری سگرمه هایش تو هم رفت سرش را به احترام تکان داد و با صدایی که از ته چاه می امد سلام داد 

 

مرد کت و شلواری هم دکمه کتش را با دقت وسواس گونه یی می بست در حالی که دست بختیار به سمتش دراز شده بود بی تفاوت  ابرویی بالا انداخت بالاخره  به بختیار دست داد دست بختیار را محکم فشرد چند ثانیه به انباری خیره شد نفسی عمیق کشید به بختیار نزدیک شد با صدای بلند بمش طوری که خانم اهورایی هم بشنود گفت تو که پنج ساله این جایی بهش بفهمون راه رو اشتباه می ره اخرش با عواطف مادرانه اش گند می زنه به ابرو و حیثیت چند ساله همون 

 

 

 


بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 

 

می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 

 

عشق به گفتن داستان خودم 

 

لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می خوام بهت بگم دقیقا وقتی از داستان می گم یا درباره اش چیزی می شنوم خود به خود دیوونه می شم 

 

داستان همینه من می دونم عاشق چی هستم ولی نمی دونم چه طوری بهش برسم  یا دارم نادیده اش می گیرم خلاصه تو که به همه می گی سکوت نکن فریاد بزن داستان خودت رو به گوش همه برسون  خودت تا حالا چی کار کردی 

 

داستان من از این قراره در استانه ی بیست و دو سالگی می خوام دوباره از زیر خاک در بیام و نویسنده باشم شاید کاریکاتوریست چون فکر می کنم استعدادش رو داشته باشم 

 

یه فکری هم باید برای نمایش نامه نویسی و فیلم نامه نویسی بکنم وای یادم رفت برنامه ریزی کارشناسی ارشد 

 

کتاب هم باید بخونم باید بنویسم من این روزا دارم چی کار می کنم چرا یادم می ره باید هر روز صبح مرور کنم 

 

می دونی من باید عاشق کسی باشم که در اینده می خوام باشم مثلا یه نویسنده حرفه یی

 

اه ای روزگاران بر باد رفته مرا دریابید من چه قدر به چرت و پرت ها مشغولم یعنی موشکافی باید بشم ادمی که فهمیده کجای زندگیه اما فراموشش کرده 


در این شهر به جز کلیه هایشان، قلب هایشان را هم می فروشند گم شدم گم با پاره یی از وجودت که در هر لحظه دنیایی که بودن یا نبودنم برایت فرقی با اشغالی سرگردان ندارد که در زباله دانی ذهن فراموش کارت جان می دهد  

‌کاش در این دنیای غریبه اگر باری دیگر روبه رویت آرام آرام در خودم فرو شکستم دستم را بگیری با یک سلام بندم کنی کاش آن قدر فهمت بود دستم گنجشک شکسته بالی ایست که پناهی ندارد این گوشها زنگ زده اند از بس که راه کج کردی نیامدی  خرجی ندارد یک بار از خودت بگذری به من برسی 


دارم جنگیدن رو شروع می کنم یه صدا می گه نوبت توئه بلند شو تو الان باید این مشعل رو بدستت بگیری تا دنیا رو روشن کنی حتی اگه روشنایی یش به اندازه ی نور شمع باشه 

 

دارم می فهمم چه مزه یی داره اگه همه با هم برابر بودیم اگه همه انسان بودیم 

 

کاش می تونستم بگم چه احساسی دارم کاش می شد باهاتون تقسیمش می کردم من دارم جنگیدن برای زندگی رو شروع می کنم قلبم می خواد پرواز کنه بره دیگه برنگرده اونجایی که دارم می بینمش 

 

مثل گفتن شعره 

 

می تونم ازت یه خواهشی کنم در اولین فرصت به صدای قلبت گوش بده 

 

می دونم باید رمان رو کامل کنم اتفاقا ایده هایی هم به ذهنم رسیده که می خوام انجامش بدم امروز یه پرنده روی بوم نشسته بود اسمون رو نگاه می کردم که ماه با وجود خورشید هنوز توی اسمون بود چه لذتی داشت  دیدن حس پرواز یا وقتی داشتم اول صبح می دویدم یه شعر توی ذهنم زمزمه می شد 

 

وقت کردم بهت می گم چی شده الان کجام چرا این همه عاشقم از همیشه بهترم 


حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 

 

یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در حال مردنه کاش می تونستم نجاتش بدم 

 

وقتی با بی رمقی کتاب درسی مو می خونم همش به خودم می گم چه طور می تونم اصلا با چه رویی می گم ادبیات می خونم در حالی که به همه چیز شک کردم به خودم به هدفم به دانشکده 

 

‌چه جنگ نا برابریه توی این تاریکی ،درسته راه رو گم کردم ولی دوباره به خودم بر می گردم دوباره یادم می یاد می خواستم کی باشم 

 


دوباره به آغوش وبلاگ برگشتم با این که سعی می کنم اینستاگرام پر زرق و برق را فراموش کنم به هر حال وبلاگ سلام 

این مدت یک کم سرم شلوغ بوده به خاطر دانشگاه ،فعالیت های فرهنگی و البته اینستاگرام 

به هر حال عشق من نوشتنه و رنج عظیمی داره که باید به پاش جون داد 

این اینستا چرا این همه بی رحمه نمی دونم بهتره یه مدتی نوشتن رو توی وبلاگ تجربه کنم :)

پنجاه و دو هرتز تنهایی تنهایی تنهایی 


باور کن مرا ، واقعیت رویای من و تو نیست شاید کابوس زمستان باشد که بهار شد 
واقعیت ،دستان بی مهر رستم به سیستان است 
واقعیت،اسارت اجباری گیسوان یک زن در اما و ای کاش هاست 
واقعیت شاید خدایی ایست که در این حوالی ایست بر دیوار های شهر نامش با سیاهی خط می خورد 
واقعیت،قلب تپنده نوجوانی ایست که خشمش  بر آسفالت ،خونین جان داد 
و اما رویا چیست با ما غریبه است شاید افق حقی  ایست که باید سر می زد شاید آزادی می بود که باید نقش جان می شد 
شاید فریاد بی صدا شهیدان پیچیده در گوش زمان بود 
شاید رویا ما همان واقعیت باشد شاید 
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی
#واقعیت#رویای#من#است
#بیژن_نجدی 
#یتیم_خانه_ایران


@the52hertzalone1 
چه خوش گفته شاملو سکوت سرشار از ناگفته هاست”
مشکوکم اگر تاریخ ایران زمین ،ناگفته ها را بگوید چرا که لب دوخته ایم 
در درون در هم آواره ایم 
به سخت جانی مان این گمان هست که مغرورانه  به روزهای خوش ناکجا امیدواریم.
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی
#احمدشاملو
#گفتند #که#نمی#خواهیم#بمیریم
#the52whale
#the52hertzalone
#the52hertzwhale


امید: به همتون گفتم نباید می ذاشتیم بدنیا بیاد نگاهش کن هنوز قشنگ تر از اونه که این زندگی ارزوها و امیدهاش رو بکشه

ارزو:یعنی نمی شه همین یکی خوشبخت بشه کاش می شد امید داشت ولی من که دلی ندارم  ارزو کنم زندگی چرا قیافه گرفتی

خوشبختی:نگاهش که می کنم از خودم خجالت می کشم قراره توی بدبختی  بزرگ بشه

بدبختی:هنوز زوده ,این بچه خودش انتخاب می کنه زندگی یش چه طور باشه

تقدیر:فعلا که هیچی دستش نیست

نوازد را مادرش در اغوش کشید نوزاد لبخند زد اما مادر لبخندش را ندید چون که او را در پتو پیچید به اغوش دخترک دورگردی سپرد

دخترک پتو را کنار زد با زغال صورت سفید نوزاد را سیاه  کرد لباس پاره پوره یی به تن نوزاد کرد و با صدای نخراشیده یی نوزاد را از خواب پراند

 

امید:می دونستم  این زنیکه پول موادش رو می گیره

ارزو:یعنی می گی بچه اش رو فروخت

خوشبختی:اگه عشق بود جوابت رو حتما می داد

بدبختی:نگاه کن از سرما می لرزه

تقدیر:شما نمی دونین وقتی این بچه به دنیا اومد چه قدر خوشحال بود فکر می کردم مادر خوبی می شه

عشق:زندگی همیشه فکر می کنه کارش درسته زن بیچاره بر می گرده هنوز برای موادش به این بچه نیاز داره

زندگی:مگه من چی کاره ام یکی مثل شما

مرگ:من از همه ی شما زنده ترم

نوزاد حتی گریه نمی کرد دختر بچه کولی می رقصید و اواز می خواند هر از گاهی هم که احساس خطر می کرد دست گدایی دراز می کرد

زن که حالش خوش شده بود حتی نزدیک بود تصادف کند از شوق به اغوش کشیدن دوباره نوزاد اما دختر کولی دور شده بود نوزاد را یده بود

امید:مرگ این بچه زیادی ساکته

ارزو:زندگی بگو که زنده است

خوشبختی:می گم این زن خیلی امید داره بچه اش رو پیدا کنه

بدبختی:چه سوک گریه می کنه

تقدیر:من نمی دونم چرا همیشه بد بدتر می شه

عشق:کاش می دید چه قدر قشنگ می خنده

زندگی:این جا هیچ چیز سر جاش نیست

مرگ:اگه بود می فهمیدن این بچه فقط چند روز فرصت زندگی داشت

چادر را بر سر کشیده بود زیر لب لالایی می خواند شاید دختر کولی تا شب بر می گشت با خود می گفت دفعه بعد.

امید:خودش می خواد منتظر بمونه

ارزو:یعنی می خواست بگه دلم می خواد ببینم چه طور می خنده

خوشبختی:دلش با یه نخ سیگار خوشه

بدبختی:امشب کجا می خواد بخوابه

تقدیر: پول هایی که جلوش انداختن با چه حرصی می شماره بدبخت

عشق:صداش بزنی زن احمق بچه ات رو گذاشت گوشه خیابون رفت

زندگی:ازمون بر می اومد یه روز فقط روز به حق شون برسن

مرگ:بیچاره تو باز هم قراره ازت متنفر باشن و  بهت لعنت بگن کسی من رو مقصر نمی دونه

 

 

وقتی داشتم می نوشتم بیشتر تحت تاثیر بدبختی قرار گرفتم که انگار عمیقا زن معتاد را درک میی کند با خودم گفتم شاید بیشترین قرابت و نزدیکی را با زن دارد چون که زنی چون او نه امید دارد نه ارزو اما به مرور زمان فهمیدم چرا او هم امید و ارزو دارد

 

وقتی سفر می کنم به ان خیبان که زن کنارش چهار زانو نشسته تا شب منتظر می ماند بی هدف در خیابان به دنبال دختر بچه با لباس قرمز است

نمی داند ایا وجود دارد اصلا او چیست شاید از خودش نفرت داشت اما عاشق ان نوزاد بود تازه امیدش یا ارزویش زنده شده خوشبختی اش پیدا کردن اوست

وقتی مرده باشی وقتی زنده شوی وقتی بدانی که هستی اما کدام بی رحم است مرگ یا زندگی


پیش از آن که پای چوبه دار برود موهایش را کوتاه کرده بود زیر چشم هایش گود افتاده بود دست هایش می لرزیدند چند بار بیخ گلوی خود را گرفت تا اعدام را .

تمام بدنش سوزن سوزن شده بود صدایش گرفته بود گردنبندش را در دست گرفت دستش را مشت کرد به لحظه یی فکر کرد که می خواستند مشت دستش را باز کنند بعد از مرگش 

دلش می خواست خودش را در اینه ببیند اما هفته پیش با تکه های شکسته اینه می خواست خودکشی کند پس اینه برایش قدغن بود چند بار بغضش شکست بی صدا گریه کرد

 

به دیوار  دویار مشت کوبید و نفس در سینه اش حبس شد چشم هایش را بست چین و چروک صورتش را لمس کرد صدای خنده های او را می شنید گاهی احساس می کرد او را می بیند اما تنها توهم قبل از اعدام بود او این را خیلی خوب می دانست اما دوست داشت باور کند دست های کوچک خیالی کودکش را بگیرد و او را در اغوش بکشد

 

زیر لب لالایی می خواند بی صبرانه منتظر حلقه دار بود برای بار چندم گلویش را گرفت او نمی توانست صبر کند تا دار اویز شود زنی با چهره ی عبوس و چادر سیاهش زیر بازویش را گرفت دستور داد روسری اش را سر کند

 

هر چند مشتاق این لحظه بود اما دلش لرزید یک لحظه دلش زندگی را خواست اما صدای کودکانه یی به او قدرت می بخشید که خودش بر خلاف سایر اعدامی ها بدون کمک به سمت حلقه دار بشتابد 

 

سه اعدامی دیگر از فرط ترس جیغ کشیدند اما او قلبش پر می کشید برای به آغوش کشیدن مردی که صورتش بین یقه ی پالتویش گم شده بود شاید به او نگاه می کرد آخرین حرفش آخرین وصیتش فقط یک کلمه بود نکشتمش 

 

طاقت نیاورد که فقط آن مرد را نگاه کند از چنگال سیاه پوش ها فرار کرد ‌و مرد را به آغوش کشید مرد فقط مثل یک درخت خزان زده ایستاده بود اما وقتی صدای گریه او را شنید حلقه های دستش را تنگ تر کرد مدت ها بود که دل تنگ او بود اما از هم جدا شدند 

 

زن برای آخرین بار گفت من نکشتمش اون بچه من هم بود 

بار دیگر از مرد که حال گریه می کرد پرسیدند تو راضی هستی او اعدام شود در حالی که ما احساس می کنیم تردید داری چشم هایت گریان است 

اما به چوبه دار پشت می کند و بر خود مسلط می شود با این که صدایش می لرزد با این که چشم هایش تر است می گوید باید اعدام شود او بچه ی معصوم مرا نکشته 

زن به پدر و مادرش اشاره می کند که التماس نکنند خودش برای اعدام پیش قدم می شود اما این بار زیر لب دم گوش آن مرد فریاد می کشد من نکشتمش 


می دونی چرا عاشق داستانم چون دقیقا باید یه کاری بکنی باید یه هدفی داشته باشی باید تغییر کنی وگرنه داستان نگفتی 

با حاله مگه نه 

بعد از چند ماه دوباره داستان در من زنده شد احساس می کنم هدفم از زندگی فقط داستانه 

ولی نمی دونم چرا تنبلی می کنم اه می ترسم لعنتی 

مگه چند روز زنده می مونم که می ترسم سه ساله که شمع فوت می کنم به خودم می گم امسال کتابت رو می نویسی 



واقعا دست کسی که گفته انسان با نخستین درد آغاز می شود درد نکنه و نشکنه الهی  شاید پیش خودش فکر کرده نخستین درد ما تولدمون بوده 
تا یه زمانی  اصلا مهم نیست چرا به دنیا اومدیم چرا هستیم که این درد بلا گرفته یادمون می یاره اتفاقا باید مهم باشه و بفهمی چرا 
یهو فیلسوف می شیم کی جز درد این بلا رو سرمون می یاره وقتی درد داری اتفاقا زیاد فکر می کنی چرا تو و اصلا با چه زوری از پسش بر می یای اره بالاخره می گذره تا درد بعدی 
یکی می گفت درد باعث تکامل می شه وقتی درد باشه عمیقا احساس می کنی و از زندگی درس می گیری 
خوب باشه قبول درد خوش اومدی مثل زله یی که هزار بلا داره و یه فایده 
ولی بگو چه طور می شه با تو بود و تحملت کرد صبر هم حدی داره یه راه حل بگو 
آدما هزار تا راه دارن برای آرامش یکی می گه مذهب و اون یکی می گه عشق
خلاصه هر کس یه چیزی می گه جوابش یکسانه فقط به خود آدم بستگی داره با چه دید و رویکردی با درد کنار بیاد 
شاید به خاطر همین می گن خودت باش آدم دردمند بیشتر از همه حتی پدر و مادرش به خودش نیاز داره 
اصلا چرا به من بودن ما حمله می کنن و تحقیرش می کنن 
چرا می خوان فراموش کنی صلح با دنیای اطرافت و به خصوص درد از دوست داشتن خود واقعی یت شروع می شه 
صد بار امتحان می کنیم و بازی می کنیم اما می دونیم نمی تونیم دروغ بگیم اگه همه باور کنن اما خودمون که بهترین شاهدیم توی خلوت از این نقاب بازی بیزاریم 
شاید به خاطر تنها هستیم بین شلوغی جمع و تک نفری خودمانه 
چه قدر خودتی  که فقط خودتی نمی خوای دروغ بگی مثلا نه بابا من ناراحت نیستم تو کاری نکردی خیالت راحت باشه هر چی تو بگی اره کاملا حرفت درسته من هم دوستت دارم 
آخ وقتی لازم نیست یه آرایش دو کیلویی از ریا روی صورتت باشه چه قدر خوشبختی  نه آدمی هست که بخوای نگهش داری تا به تریش قبال بر نخوره نه غرورت شکسته می شه 
ولی سخته گاهی می خوای درد تنها نبودن رو به جون بخری به شرطی که با کسی باشه که ارزشش رو داره 
به نظرم وقتی می گذری از تنهایی که کنار یه نفر احساس امنیت داری می دونی احساساتت بازیچه دستش نیست بهت ثابت کرده براش اهمیت داری اخ این امنیت خاطر از همش مهم تره می دونی می فهمه حرفات رو و تو رو درک می کنه نمی خواد تو رو از خودت بگیره بهت زور نمی گه 
باید یه عمر بگذره تا پیداش کنی یا می شه همین فردا .
@the52hertzalone1 
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی 
#the52hertzalone 
#the52hertzwhale


کاش به قاصدک راز نمی گفتم شاید زود باورم قاصدک ها گم نمی شن اما خیلی دیر شده برای نجات رازم ، نمی تونم بنویسم از این راز یا حتی حرف بزنم فقط می تونم نگاه کنم امان از چشمای راست گوی من که باز حرف دلم رو فریاد می زنه به خاطر همین ساکت همیشه سر به زیرم و چشم می م 
از یه جای به بعد دیگه خود خودم قاصدک لج بازی شدم که سرگردون شد ولی تن داد به دست هایی که مچاله اش می کردن و به بادش می دادن 
یه قاصدک همیشه مسافرم و هیچ وطنی در قلب کسی ندارم من غریب این شهر ویرانم اما هنوز امید دارم برسم به دشت  لاله ها،تنهایی بچرخم و برقصم شاید داغ قلب زخمی من مدوا شد فقط یه قاصدک می دونه درد از هم پاشیدن یعنی چی 
نه نه دیگه کسی نمی تونه آرزو کنه و با غمزه لب غنچه کنه تا من رو بسپاره به آوارگی یا حتی من رو بچینه رهام کنه به حال سردرگمی 
من خودم یه روز  واقعا می رم  حتی دل می زنم به یه طوفان رویایی ولی در واقعیت چمن لجنی زیر چکمه های بی لطف این آدما قتل و عام نمی شم 
در حال نوشتنم شاید همین روزا یا حتی دو ساعت دیگه توی وبلاگ ارسالش کنم شخصیت اصلی مو بهتر از خودم می شناسم 
شاید اسمش رو قاصدک گذاشتم به هر حال هنوز امید دارم به رخت بر بستن و من گمم در کلمات تنیده ی یک عنکبوت شاید تن قاصدک اسیر شده در تار آوازش اما دستی نمی خواند برای رهایی اما او روزی با یک نسیم رها خواهد شد شاید زمین بخورد اما نمی توانی اسیرش کنی بند بندش را برای رویاهای بی فایده خودت از هم جدا کنی به پیر به هر چه که تو می پرستی  من قاصدکم  و رها منم از تن تو و دستان آرزومند تو
@the52hertzalone1 
#انتشارات_پنجاه_دو_هرتز_تنهایی 
#the52hertzalone 
#the52hertzwhale


زیر برف موندم در ماشین باز نمی شه و حتی نمی تونم دیگه پاهامو ت بدم دلم می خواد بخوابم ولی باید بیدار نگهش دارم گرسنه است دست هاش رو می مکه تموم لباسم رو دورش پیچوندم تا سردش نشه حالا تن خود هیچی نیست معلوم نیست چند ساعت دوام اوردیم دلم نمی یاد بزنمش  باید بیدار بمونه گریه می کنه

 

چی شد که زیر یه خروار برفیم یادم نمی یاد الان فقط نفسم گرفته چرا می گن نباید بخوابی هیچی کاری از دستم بر نمی یاد بچه گرسنشه و من هم یه زن نیستم بهش شیر بدم هیچی توی ماشین نیست نمی خوام فکر کنم کدومون زودتر می میریم ولی این بچه هنوز می تونه زندگی کنه شاید زندگی بهتری داشته باشه دلم می خواد اون نجات پیدا کنه کاش گریه اش بند نیاد اما نفس کم اورده کبود شده دستای کوچکش دیگه ت نمی خورن دوست دارم زنده بمونه ولی نبضش ضعیف می زنه

 

دومین داستان نا تمام


خودمو اتیش می زنم وسط همشون اصلا همشون با هم بسوزن دیگه حتی بهم نگاه هم نمی کنن حتی عارشون می یاد بهم دست بزنن باید کاری کنم التماسم کنن مثل اون قدیما تا من لباس از تنم بکنم تا نگام کنن بهم دست بکشن دوباره مثل یه کوزه عتقیقه توی این خراب شده باشم که قیمتیه می دونم این تازه به دوران رسیده هارو چی کار کنم چرا جوونای خوشگل من رو به تور می کشن من اگه بخوام هنوز می تونم درسته سرطان داشتم سینه مو برداشتم و موهام ریخته است پیرم هم شدم اما من یه روز ملکه این جا بودم

 

پیرمرد کل تاس به زری تاج گفت این جا رو درست طی بکش چه قدر بو می ده

 

هر چی می خوام نکشمش نمی شه یه روز دارش می زنم موقعی که له له می زنه ولش کنم ازش می پرسم مرتیکه حالا بگو کی بو می ده چه قدره مو هاش قهوه هستن از سیبل هاش خوشم می یاد پوستش افتاب ندیده هیکلش رو یه راست از کارخونه اوردن اگه می شد با این صدا بدستش اورد حتما این کار رو می کردم

 

دخترکان جوان لپ گلی و گیسو کمند می رقصیدند و منتظر بودند تا جوانک بور بالاخره انگشت به سمت یکی دراز کند

 

بوی عطرش مور مورم می کنه می شه به پیشونی یش چسبید و بهش نزدیک شد می شه تا تهش تا خود تخت خواب بهش فکر کرد چرا الان باید بیاد نمی شد ده سال پیش پاشو می ذاشت توی این  اسمش چیه دلم می خواد برگرده اون روزها

 

اتاق اماده شد هر چند که بو می داد جوانک مو بور سیگار می خواست و برایش روشن کردند ولی سیگار را به خدمتکار قرمز پوش داد

 

ای جونم اگه کچل ازم نمی گرفت می تونستم کام بگیرم یعنی داخل اتاق چه خبره می تونم برم ببینم صدای ناله می یاد اما من کجام

 

دختر دوازده ساله قرمز پوش نگاهی به زن فرسوده ی رو به رویش انداخت او مادرش بود و حال پیر و فرتوت دخترش را مخفیانه در ان محل بزرگ می کرد تنها باکره ان ساختمان بود و وسوسه داشت دنیای مرموز نه را بشناسد هر چند که پدرش چندان مایل نبود راه مادر را دنیال کند قرمز اولین زنگ شادی بود که می پوشید تازه برای اولین بار طهم سیگار را می چشید اما برای مجازات در اتاق حبس شد مادرش زنی مجنونی بود که روزی ان ساختمان را به اتش کشیده بود و دوباره ساختمان ساخته شده بود اما ن زیبا و مردان زیباتری در اتش سوخته بودند مادر و پدرش اخرین بازمانده ان اتش سوزی بودند هفت ساله بود که مادرش را می دید که زوزه می کشید به سینه اش می کوبید پدر ش هم به اتش می زد شاید یکی از بهترین و گران ترین معشوقه های سود اورش را نجات دهد

 

مادرش گریه کرد برای همه ی مردانی که اگر او پیر تر نبود از نگاه های خیره و دست های درازشان عرق می ریخت

 

دختر سیزده ساله حتی عطشش از ان مردانی که به ان مکان بد نام سر می زدند بیشتر بود همیشه سایه انها را می دید و صدای کفش هایشان را می شنید اما مرد بور

 

گاهی به دختر نگاه کرده بودند ولی ایا ان مردان عجیب شبیه پدرش بودند او شنیده بود که همگی دختران عاشق مو بور هستند در اتاق مشغول چه بودند چرا مو بور کسی را انتخاب نمی کرد هر روز به انها سر می زد او چه کسی می خواست اما دختر فرق نگاه ها را می دانست از او می ترسید

 

به او گفته بودند مرد ها گرگ هایی هستند که برای ماه زوزه می کشند ماه شانس اورده در اسمان است دستشان بهت برسد نگذار روحت را کنند نگذار روحت را ببوسند یک خواسته تن است به راحتی می شود و بوسیده می شود اما روح

 

مادرش وقتی عاقل دیوانه این داستان را می بافت دخترک که یک بار پرسیده بود روحت را کسی دیده از مادرش کتک خورد

 

زیاد به او توجه نمی کردند فقط نگاهش می کردند گاهی لبخند می زدند او در دلش هزار معشوق خیالی داشت با یکی قدم می زد با دیگری می خندید اما در واقعیت نسبت به همه ی ن بالغ نوجوانی بیش نبود می ترسید به اندازه ی کافی زشت بماند که برای ابد تنها بماند دلش را خوش می کرد به نگاه ها و به خودش می گفت مگر می شود کشی عاشق من نشود من زیبا هستم

 

گاهی از خودش خجالت می کشید تازه غرورش جریحه دار می شد چون دست به شوخی های بچه گانه می زد تا نظر کسی را به خودش جلب کند ولی بهتر بود بی تفاوت باشد پس دیگر نگاه نمی کرد چند نفر یواشکی او را می پایند ولی دست خودش نبود گاهی نگاه می کرد به ان موجودات عجیب که شاید از او قوی تر بودند از او ازاد تر بودند انها می توانستند به او جملاتی را بگویند که می گفتند عاشقانه است و او دیگر یک دختر دماغو سیزده ساله نبود

 

اما ترس از پدر و غروری که برای او ساخته بودند او را در اتاقش زمین گیر کرده بود به اینه نگاه می کرد یعنی زشت بود شنیده بود زن ها باید زیبا باشند وگرنه زن نیستند مثل یک بچه می خواست دیده شود از نا مرئی بودن خسته شده بود از این که یا باید غرور را می داشت یا کمی توجه

 

غرورش بیشتر از ترسش ازارش می داد کسی که بهش توجه می کرد انتظار داشت دخترک کمی خوار شود و بعد اما او نوجوان کله شقی بود هر چند که می دانست شاید غرور  را هم به زور به خوردش دادند اما او که عشق نداشت ولی غرور داشت


من رو می شناسی من رو یادت هست خوب نگاه کن هنوز خودم هستم اره هنوز کج می خندم یادت نمی یاد

 

نگاهم می کرد می توانستم بفهمش که تقلا می کند تا مرا به جا بیاورد چشم هایش دو دو می زدند پلک نمی زد به من خیره شده بود انگار با وجود فاصله یک تخت از او دور بودم یک اسم پرت زیر لب زمزمه کرد امیدم را نا امید کرد پنجره نا گهان باز شد به پرده اشاره کرد و چشم هایش را در باد خنکی که می وزید در حالی چشم هایش را بست که پرستو ها در غروب پرواز می کردند

 

دست هایش سرد بودند به اخرین قطره خون در رگ دست تکیده اش فکر می کردم ملافه خونی بود نمی دانم چرا قطره هایی سرم را می شمردم نمی دانم چرا هنوز  برگ های پاییزی که دوست نداشت می رقصیدند و  سایه نارنجی تختش بر زمین می دیدم اما صدای گریه ها را نمی شنیدم باید باور می کردم انها می گفتند مرده مرده مرده

 

یک ریز تکرار می کردند حتی یک روز هم فکر نمی کردم  من اخرین دستی باشم که او محکم گرفته شاید مرا به یاد اورده بود شاید صدایم می کرد اخرین  نامی می شدم که بر زبان می اورد به عقربه های ظریف ساعتش نگاه می کردم پنج دقیقه از مرگش گذشته بود

 

از اتاق بیرون رفتم اسانسور اسایشگاه خراب بود سرویس بهداشتی را پیدا کردم حتی برای باز کردن پنجره کوچکش دستم خراش برداشت از خون ترسیدم همان دستی که به سختی از دستش جدا کردم خبری از بغضم نبود به صدای ماشین گوش می دادم و ساختمان ها بلند به نظر می رسیدند

 

بین دود و دم شهر دنبال کوه بودم یعنی روحش کجا رفته بود می توانست پشت سرم بایستد دست بر شانه ام بگذارد و بگوید من نرفتم فقط .

 

شیر اب را باز کردم به خونی که می شست نگاه کردم دوباره پنج دقیقه پیش همان جمله من رو یادت هست چرا فراموشم  کرده بود ایا خودش می دانست که می میرد شاید ارام می شدم اگر می گفتند او رها شد او حتی نمی دانست که در حال مرگ است اما نه او می دانست او مرا به یاد اورده بود او دستم را می فشرد

 

دیر کرده بودم به دنبالم امده بودند به چشم هایشان نگاه نمی کردم  نگاهم به زمین بود تا یک ساعت بعد در  اتاقم   در خاموشی از شنیدن اسم خودم وحشت داشتم

 

سر میز شام جای قاب عکسی بر روی خالی بود اخر بود و نبودش فرقی نمی کرد فقط صدای قاشق و چنگال می شنیدم بعد گریه می کردیم انها از روزهایی می گفتند که او هنوز زنده بود و ما را فراموش نکرده بود

 

کم کم خندیدند حالت تهوع داشتم یعنی ما او را دوست داشتیم که خاطراتش را به یاد می اوردیم نباید می پرسیدم با مرگ او خاطرات ما هم مرده

چون عصبانی شدند و سرم داد کشید

 

اولین داستان نا تمام


من رسما هیچ چیز ننوشتم این روزها به زندگی هنری خودم نگاه می کنم بیشتر شبیه یک تنگ ماهی ایست که فقط از اب پر است اما هیچ ماهی در ان شنا نمی کند

اصلا مجموعه یی منسجم ندارم نوشته هایی که گمان می کنک داستان هستند اصلا داستان نیستند رمان هایم معمولا دو صفحه اند ان قدراز فضای داستان فاصله گرفته ام که حالم از کتاب بهم می خورد با این که می دانم ته کشیدم باید دیوانه وار کتاب بخوانم

شاید راه را اشتباه امدم من ساخته نشدم برای نوشتن اما نمی توانم رهایش کنم نمی دانم شاید شبیه قلبم شده باشد اگر ان را دور بندازم برای همیشه خواهم مرد صدای کیبوردم برایم خوش طنین ترین رویای زندگی یم است ولی  خسته ام

حتی با این که در قدمی من کمین کرده و در برابرش کم مانده زانو بزنم انگاری طلسم لحظات پوچی شدم که فقط می خوابم و سرگردان در فضای مجازی دنبال گمشده ی خودم می گردم

خلاصه من در یک جزیره به وسعت اتاق خودم اسیرم و در تاریکی اتاقم مبهوت رویاهایی هستم که به نظرم محالند پس نباید به انها فکر کنم من خودم سرابم

 

شاید یک برهه ی کوتاه باشد و من تمام کتاب های داستانم را بخوانم جزوه برداری کنم بنویسم بنویسم

شاید از امروز شروع کنم به نظرم باید عناصر داستان را یک بار برای همیشه یاد یگیرم و بار دیگر از صفر شروع کنم هر چند با صفر هیچ تفاوتی ندارم

سعی می کنم به این زندگی حبابی توی این جزیره پایان بدهم و خودم را نجات بدهم در مورد این جنگ به فرکانس پنجاه و دو هرتز می نویسم این بار باید با خودم بچنگم


 

از تحریکات کرونا:

کاش لحظه یی بخوابم و کنار ساحل بیدار شوم در یک کلبه ی مخفی وقتی که جنگ تمام می شود و پرچم های سفید صلح بر فراز کشتی ها می رقصند
پا بر شن های نرم ساحل می دوم
در آن هنگام خورشید طلوع کرده مرغان دریایی به همراهی نسیم ملایم آواز می خوانند
بعد از ماه ها به جای صدای دریا ،محو آبی خروشانش باشم و قامت آشنایی از دور نامم را زمزمه کند
چشم های ناباورم و پاهای لرزانم دستانی که برای به آغوش کشیدنش رها شده اند پس از ماه ها اسارت و ترس و جدایی در یک کلبه مخفی در ساحل
نگاهش به خنکای امواج دریا و دستانش به نرمی شن های ساحل
چند بار پاک کردم و نوشتم تا این خیال محال شکل گرفت متاسفانه در ذهن پر تشویشم این روزها بین شیرینی خیال و تلخی واقعیت جنگ در گرفته
قدرت تخیلم و کلماتم زخمی اند و اسیری ترسیده
ذهنم یک کلبه مخفی بدون پنجره است اما نمی توانم جلودار روزنه امید باشم ناقلا در قلبم سرک می کشد هر چند در دنیای غریبی زنده باشم با انحصار یک ویروس نا چیز
کاش به جای این ویروس ،انسانیت بین ما شیوع می کرد هر آدمی ناقل ویروس انسانیت می شد و مثل این ویروس کرونا در سر تا سر دنیا فراگیر می شد
آیا دولت مردان ما را محکوم به قرطینه می کردند آیا می توانستند انسانیت را سم زدایی کنند به خوردمان مرده باد بدهند
آیا می توانستند آزادی را و عشق را به نام خود خیلی ارزان مصادره کنند
آیا فرمان جنگی را صادر می کردند و با شلیک مشک هواپیمای مسافر بری را نشانه می رفتند
راستی آیا از خود فیلم می گرفتند و با افتخار می گفتند من هم انسانی شدم
راستی این ی و احتکار های عجیب و غریب به چه شکل بود به جای ماسک مثلا گذشت و انصاف را انبار می کردند
اگر انسانیت ویروسی مسری بود چه ظالم ها که از عذاب وجدان به زندگی خود پایان نمی دادند
اگر انسانیت می بود حتما رسانه ها از شرم دروغ گویی ها حقایقی را فاش می کردند که حتی در خواب هم نمی توانستیم متصور شویم
بی شک در زیر سایه ی پول های باد آورده ارباب ظالم شان شاید دروغ نمی ساختند انسان های عزیز این ویروسی که نامش را انسانیت گذاشتند خطرناک است در خانه هایتان بمانید یک دیگر را به آغوش نکشید و عاشق نباشید
مرا به تلخ کامی ام ببخشید اگر انسانیت مسری بود عده ای قلب های سنگی بی نهایت مقاومی در برابرش داشتند و با تمام وجود مانع گسترشش می شدند
چون از دنیا باغ وحشی ساختند تا سودی به جیب بزنند انسانیت کسب و کارشان را کساد می کند 

 

اگه می مردم کنارش.

 توی تاریکی اتاق رو به روی هم نشسته بودیم با هم فاصله یی نداشتیم می تونستم ضربان تند قلبش رو بشمرم چشم هامو بسته بودم هرم نفس هاشو احساس می کردم کاش پیراهنش رو عوض نمی کرد پیراهنش عطر بهار نارنج داشت هر چند از جویدن ادامس نعناش دل خوشی نداشتم
می خواستیم یه بازی عجیب کنیم حالا نوبت من بود چشم هامو ببندم تا با صدای اتیش برام یه داستان بگه
تو بد جوری تب کردی خیس عرق شدی آهسته آهسته نفس می کشی با این که بهت می گم برگردی به تختت، رو به روم نشستی از سرما این پا اون پا می شم نوک بینی تو هم قرمز شده و پتو رو می ندازم روی شونه هات اتفاقی دستم می خورده به گونه ی سردت آخ دستای من از دست های تو گرم ترن. تو مجبورم می کنی هیزم بشکنم تا کنار آتیش بشینی اما به چشم هات که نگاه می کنم می دونم شب آخره فایده نداره باید امشب کنار این اتیش بشینی کاش این اطراف تخم لاک پشت پیدا می شد تا صبح انتظار بکشی به دنیا اومدنش رو ببینی و اون لحظه که می ره سمت دریا
ازم می خوای سوت بزنم ولی من یادم رفته چون تو داری گریه می کنی فکر می کنم باز درد داری موهاتو کنار می زنم تا ببینم تب داری که می زنی زیر خنده و بهم می گی این جوری بیشتر تب می کنم
قرمز شدی همون لحظه سوت می زنم آتیش رو روشن می کنم اولش رو به روی همیم دور از هم اما تعادل نداری کنارت می شینم و به شونه هام تکیه می کنی برات از لحظه یی می گم که یه لاک پشت از تخمش در می یاد و ازم می پرسی تا حالا دیدم یه لاک پشت درست لحظه یی که به دریا برسه دمر بشه یا یه مرغ دریایی شکارش کنه
ازت رومو بر می گردونم به این فکر می کنم تا چند ساعت دیگه فرق نداره چشم هات باز باشن یا نه با این که ازت چشم بر نمی دارم درست کنارم بی خبر می ری دیگه گرمی نفس هات رو روی گردنم احساس نمی کنم و دست بی جونت از دور بازوم انگشت به انگشت سست می شه و اما هنوز شاید احساس کنی انگشت هام لای موهای خرماییته یه جورایی شبیه شاخه درختی شدی که توی بهار جوونه داشته اما الان داره خاکستر می شه
چشم هامو باز می کنم با این که دیگه رویا تموم شده اما هنوز صدای دریا و آتیش رو می شنوم یک کم عصبانی ام که توی این داستان می میرم ازش می پرسم دوست داره توی واقعیت این اتفاق بیفته ادامسش رو باد می کنه و می تره می گه گاهی بی رحمانه باید خیال کنی تا توی واقعیت کم نیاری 

 

داستان گنجشک های مرده 

یوسف، بیشتر از خودش نگران درختی بود که گنجشکها در لابلای شاخه هایش جا خوش کرده بودند
چرا چشم بند نداشت وگرنه در آخرین روزهای اسفند جوانه های بهاری درخت را نمی دید
تفنگی در دستی می لرزد نباید به چشم های یوسف نگاه می کرد وگرنه از جوخه ی اعدام اخراج نمی شد
یوسف به جای لوله های تفنگ به ابر های آسمان نگاه می کرد با دیدن ابری به شکل خانه لبخندی بر لبش نقش بست
نخ بادبادکی را با چشم دنبال کرد شاید گنجشک زیادی شلوغ کرده بودند چون صدای ماشه های تیر باران را نشنید
پیش از آن که فرمان صادر شود طبق دستور با چشمانی بسته باید قلب یوسف را نشانه می رفتند
یوسف چشم دوخته بود به ده ها گنجشک هراسان که بر فراز آسمان پرواز می کردند وقتی که گلوله های سربی به جانش می نشستند نگران بود آیا گلوله یی گنجشکی را زخمی کرد
بر زمین افتاد مثل همه ی شکوفه های صورتی درخت راستی چند گنجشک جیک جیک کنان و زخمی بر زمین بال بال می کردند
هنوز نیمه جان بود که طنابی دار به گلویش افکندند و او را از درخت آویزان کردند
سرباز چهارم که تفنگش پر بود ماموریت یافت گنجشک های زخمی را بکشد اما پیش از آن که ماشه را بکشد باز چشم های یوسف میخکوبش کرد بادبادک کودک لابلای شاخه ی درخت گیر کرده بود و آسمان ابری بود
از درخت بالا رفت و چشم های یوسف را بست گنجشک ها مرده بودند باید لاشه شان را در خاک همان درخت دفن می کرد
با اولین رگ بار باران زمین خونی شسته می شد و نامه یی که در جیب های سرباز خیس می خورد حکم حبس ابد مردی بود که چندی پیش تیر باران شده بود
یوسف را گم نام در قبرستان دفن می کردند و اگر سالها بعد در قبرستان کودکی لی لی کنان می گذشت و از پدرش می پرسید چرا قبر اسم ندارد پدر تنها بر سر قبر بذر به جا می گذاشت
یوسف شاید سربازی بود که فشنگ هایش را گم کرده بود و برای جنگ زیادی سر به هوا بود
اما سرباز چهارم یک بار گفته بود یوسف زندانی بود که به جز نامه های عاشقانه ،فکر آزادی را به قلب داشت و به جرم فرار تیر باران شد
یوسف شاید منم که این روزها نگفته ها مثل تیرباران یا مثل خفگی طناب دار خونین و مالینم کرده
شبیه آدمی هستم که در بند اعدامی ها هر شب در انتظار شنیدن اسم خودش در لیست مرگ به زندگی التماس می کند
در این نگفته ها خرافاتی هست که هر بار رویایی در قلبی بمیرد روز بعد گنجشک مرده یی را خواهی یافت که شاید فقط سرما به قلب کوچکش رحم نکرده
با این حساب من ،سه رویای مرده و نگفته دارم که در باغچه چال شدند

 

معنی اه و دم 

  • ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی اوردمت
    -وقتی فهمیدی می تونستی سقطم کنی
    -می خواستم ولی به دنیام اومدی توی بغلم بودی و توی بغلم اروم گرفتی -خوب یه روز که خیلی زجر می کشیدم می تونستی من رو بکشی -مگه تولدت دست من بود که مرگت هم باشه -مامان،من چرا باید باشم جز تو کی معنی نگاهمو می فهمه -اگه حرف زدن به فهمیدن شدنه بابات می فهمید می موند و ولمون نمی کرد -دلم می خواد یه بچه معمولی باشم اگه بودم تو الان می خندیدی می شه این قدر گریه نکنی -وقتی خون ریزی کردی دست هاتو گرفته بودم و خفه می شدی یه آن گفتم کاش بمیری دیگه درد نکشی ولی همون لحظه فهمیدم من تو رو هر طوری که هستی دوست دارم و می خوام کنارم بمونی -برام قصه بگو -یکی بود یکی نبود یه پسری از سه سالگی بستری بیمارستان بود یه لوله به گلوش وصل بود همه فکر می کردن خیلی ساکته ولی مامانش می دونست با چشم هاش حرف بزنه -قصه ی خودمون رو نگو یه قصه ی جدید -اه راستی این هفته دوازده سالت می شه -خوب چه ربطی داشت -می دونی قصه ی جدید زندگی یت شروع می شه -نه تا وقتی که زنده ام -بذار بهت بگم اون بیرون دور از تختت چه خبره یه جایی که من و تو نمی دونیم کجاست داروی این بیماری پیدا شده یا شاید یه دستور زبان اختراع کردن تا شما حرف بزنین یا این که وقتی می خوابی یه دستگاه به مغزت وصل می کنن صبح روز بعد می تونی بلند شی و بدویی
    -دکتر چی می گه ؟
    -می خوای چی کار ؟
    -می خوام برگردم خونه توی اتاق خودم و غذاهای تو رو بخورم دلم برای گربه ام تنگ شده -به خونه هم بر می گردیم فقط باید صبر کنی -بدم می یاد وقتی نمی دونم کی بر می گردیم -یه چیزی بگم اگه یه روز حرف زدی باز هم با چشمات با من حرف بزن -دوباره گریه کردی می دونستی می ترسم وقتی گریه می کنی چون نمی تونم اشکت رو پاک کنم -قلقلک شد حالا گریه مو با بازوت پاک کردم -خوشحالم که به دنیام اومدی -چرا حرفت دو تا شد؟
    -چون من هم ترسیدم وقتی لوله رو دوباره کار می ذاشتن گریه کردی -نمی دونم مردن دقیقا چه شکلیه یا حتی سقط رو از مادربزرگ شنیدم -
    -پس به خاطر همین گریه می کردی ببین منو شاید زود باشه بفهمی اما گاهی درد باعث می شه از زندگی سیر بشی -پس چرا هست؟
    -تا بیشتر قدر زندگی رو بدونی -اوهوم گاهی فکر می کنم ازم بدت می یاد به خاطرم درد می کشی -
    -هی هی نه اصلا اگه گریه می کنم اگه گاهی عصبانی ام فقط به خاطر بیمارته ولی وقتی می بینم این قدر شجاعی و باهاش می جنگی اروم می شم -یادته یه بار گل کاشتیم و گذاشتی کنار پنجره ام هر روز بهش آب می دادی خوب یادم رفت بگم خوشحالم می کرد

    @the.52.hertz.alone1

     

  •  

    the.52.hertz.alone1

    این گفت و گو واقعا تلخ بود مخصوصا برای خلق بهتر باید تلاش می کردم خودم را جای شخصیت ها قرار بدهم و البته کمی هم پیش داوری داشتم در حین نوشتن خوب اگر من مادر همچین فرزند بیماری باشم چه واکنشی خواهم داشت یا اگر به جای پسر بچه قرار بگیرم یک عمر با همچین بیماری هولناکی بزرگ شوم لوله یی در گلو که با آن نفس می کشم و این که نمی توانم حرکت کنم
    حین نوشتن مفهوم آدمی در ذهنم زیر سوال رفت ما تا زمانی که صحیح و سالم هستیم آدمیِم یا این که اگر احساس کنیم درد بکشیم عاشق شویم هنوز آدمیم
    شاید بیماری یا معلولیت زندگی را تحت شعاع قرار بدهد اما با این شرایط متفاوت هم می توان معمولی بود
    یک دو روزی حرص می خورم چرا نرم افزارهای گویا که برای افراد نابیناست باید ماشینی و موتوری باشد اگر مثل نرم افزار های گویا خارجی شبیه صدای طبیعی انسان را داشت
    دوستان نابینا به راحتی کتاب هایشان را اسکن می کردند و نرم افزار های گویا متن کتاب را برایشان می خواند
    این تنها یک مثال کوچک است که تکنولوژی به جز این که ما را وادار کند برده های معتاد او باشیم می تواند به افراد با شرایط متفاوت کمک کند تا زندگی معمولی داشته باشند
    زیر سایه معلولیت یا بیماری خود عذاب نکشند
    گویا در جهان پیشرفته آن سوی مرز ها مبلغی بودجه اختصاص می یابد به اختراعاتی که شرایط این افراد را بهبود ببخشند و این یک حق انسانی ایست که دولت مردان آن سوی مرز ها ادا می کنند
    اما امان از دولت مردان و مردمان ما که افراد معلول و افراد بیمار با شرایط خاص را طرد می کنیم قضاوت می کنیم کم لطفی می کنیم
    باید مفصل تر در موردش بنویسم چون وظیفه ی انسانی یم ایجاب می کند
    بیان گر این درد های ناگفته باشم که ناشی از ضعف فرهنگ سازی در جامعه ماست 

    خوب برای شروع باید یک لیست تهیه کنم اسم تمام کتاب هایی که باید بخوانمشان را بنویسم 

    پشت سر هم باید کتاب بخوانم و این که پشت سر هم باید بنویسم کمی درد اور هست اما این تنها راهی ایست که می توانم از این صفر گیچ و منگ حداقل به یک برسم 

    کار اسانی نیست اما در این بیست روز قرطینه فقط فیلم دیدم حالا هم خیال می کنم دارم فیلم می بینم 

    یک بار برای همیشه باید به خودم بقوبلانم که این زندگی ایست که باید داشته باشم نه این که تا دیر وقت فیلم تماشا کنم و بعد بخوابم همین 

    نه زندگی من با نوشتن و خواندن های بسیار باید مانوس باشد حتی اگر شبیه شلاق خوردن باشد حتی اگر ان قدر به روحم اسیب بزند که به جهنم  خون ریزی کند مهم نیست من رویای این سبک زندگی را داشتم و خواهم داشت 

    خودم را در اپارتمانی کوچک تصور می کنم که میز کارم روبه روی پنجره است پنجره نیمه باز است و من پنج ساعت که می نویسم بدون هیچ استراحتی بعد هم تصمیم دارم در بالکن روی مبل نرمی لم بدهم در حالی که ماه طلوع کرده زیر نور مهتابی لامپم کتاب بخوانم 

    ان قدر خسته باشم که در بالکن خوابم ببرد ساعت شش صبح با یک دوچرخه و دوربین در شهر دور بزنم فقط شهر و مردمانش را تماشا کنم عکس بگیرم و پشت عکس ها داستانی را که احساس کردم بنویسم 

    فرقی ندارد سال های سال این زندگی من باشد چرا که روزی تمام رویای من همین تنهایی با هنر نویسندگی و کتاب بوده در این زندگی فقط هفته یی یک بار روز های پنج شنبه گوشی ام روشن می شود و به اینترنت وصل می شوم 

    در خانه ام تلویزیون ندارم و سالهاست با این که عاشق تماشای فیلم هستم عادت کردم تلویزیون و سینما را از زندگی ام حذف کنم تقریبا دو هفته ی دیگر راهی سفرم و نامزد یکی از معتبر ترین جوایز دنیا شدم 

    تنها همدم و رفیقم یک لاک پشت و مرغ میناست که همیشه با هم سفر می کنیم و دوستان خوبی هستیم کمتر از یک ماه برای نوشتن رمان جدیدم به یک روستای سر سبز سفر می کنم 

    چه خوب می شود تمام گذشته مزخرفم و ادم هایش را در اینده فراموش کرده باشم دیگر به یاد زخم هایی نباشم که به قلبم زدند 

    یک لیست داشته باشم به اسم کارهای رویایی 

    مثلا در روز بارانی دوچرخه سواری کنم 

    وای از همه مهم تر دو بار در ماه کایت سواری کنم در اسمان معلق باشم غروب باشد نور خورشید را بر موهایم احساس کنم 

    از همه مهم تر کار های انسان دوستانه و داوطلبانه انجام بدهم مثلا همان گروه هایی که به انسان های نیازمند امید و ارزو می دهند 

    وای یادم رفت کودکان کار باید دغدغه ام باشد شاید اگر بخواهم معلم شوم فقط به این گروه درس می دهم 

    هنوز باید به اینده فکر کنم اما این را کم کم فهمیدم اینده را تنهایی می سازم و من با تنهایی زاده شدم پس از ان فرار نمی کنم من تنهایی را نفرین نمی کنم تنهایی تنها معشوق و رفیق من است 

    هر وقت خواستم تنهایی را از بین ببرم با ویرانی بیشتری به سمت تنهایی برگشتم در تنهایی خودم را به اغوش کشیدم بر احساسات

    زخم خورده ام مرهم گذاشتم اگر بار دیگر به خیال خودم ادمی را جایگرین تنهایی کنم حاضرم قسم بخورم که خواهم مرد حاضرم قسم بخورم احساساتم زنده به گور خواهند شد حاضرم قسم بخورم که تنهایی هیچ وقت به من اسیب نزده هیچ زخمی در قلبم از تنهایی نیست تمامی این زخم ها از انجاست که خواستم تنها نباشم و  به ادم های این دنیای خاکستری اعتماد کردم چون منتظر این ادم های خاکستری بودم 

    من با تنهایی زندگی می کنم اسم انتشاراتم را به این دلیل تنهایی گذاشتم چون هیچ کس صدای قلب مرا نشنید چون شخصیتم به خاطر این که نمی خواستم باور کنم تنهایی واقعا وحشت ناک نیست به ادم های بی رحم و خون ریز فروختم 

    تنهایی یعنی به اندازه تمام تن هایی که در دنیا هست و در حال زندگی اند من یکی به اندازه ان تنها هستم من یکی خودم یک تنم 

    فکر کن مجبور نیستی برای نگه داشتن یک نفر خودت را تغییر بدهی 

    مجبور نیستی خودت نباشی 

    در تنهایی بیشتر به ارزش های خودت پایبند هستی 

      تنهایی چون که ادم خاصی هستی قرار نیست مثل بقیه باشی 

    در تنهایی بیشتر به خودت اهمیت می دهی 

     

    پس من راه خودم را می روم دیگر نمی خواهم برای کسی توضیح بدهم که چرا این هستم از ان جایی که من تنها خودم را دارم باید عاشق خودم باشم و تنها خودم را راضی کنم 

    خوب یک سری سوال هم هست اگر واقعا می خواهم تنها باشم اگر کسی نیاز به کمک داشت از انجایی که من فقط برای خودم زندگی می کنم باید او را به حال خودش رها کنم نه خیر من نمی توانم با این که این فلسفه ی من است اما قبل از ان که تنها باشم یک انسانم که قلب دارد یک انسان که برای پرورش خلاقیت و رسیدن به اهدافش تنهایی را انتخاب کرده 

     


    سلام

     تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم  یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم 

     

    اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم بی خیالش باشم حتی این ماه ها که بیشتر از هر زمان دیگری بی خیال کتاب خوانی های متدوال و نوشتن شده ام اما این رویای من است نمی توانم بدون ان زنده باشم 

     

    کاش تمام قلبم را تسلیمش می کردم چند سال باید بگذرد اه خسته نشدی تا کی باید بنویسی تمام زندگی من بدون نوشتن هیچ معنی برای من ندارد تا کی باید بترسی این ترس را بگذار کنار 

     

    دختر جان بنویس بنویس 

    مرگ در یک قدمی ات ایستاده چرا خودت را گول می زنی شاید زندگی تو هم به پایان برسد مهم نیست چه می شود اما حداقل می توانم به تو افتخار کنم که نوشتی بالاخره نوشتی 

     

    شاید باید تمامی کتاب هایم را بخوانم این یک فرصت برای من است دیگر نه دانشگاهی هست نه کانونی 

    این یک شروع دوباره است برای زندگی با رویاهایی که همیشه می خواستم واقعی باشند 

     


    سخته ساعت ها به لپ تاپ زل بزنی و بنویسی راستش می ترسم چون که با اختیار خودت یه چاقو رو تا ته توی قلبت فرو می کنی خیلی درد داره مخصوصا که من اماده نیستم نمی دونم چه طور اولین رمانم رو بنویسم و ساعت ها خودمو توی اتاق زندانی کنم  وای خدای من چه لحظات

    نقس گیری یا امسال اولین رمانم رو تموم می کنم یا این که قید همه چیز رو می زنم 

    می دونم هنوز دو سه خط ننوشته بهونه می یارم که دیگه ادامه ندمش و همه چیز رو می ندازم گردن شرایط 

    کاش این بار واقعیت داشته باشه و من اولین رمانم رو تموم کنم 

    اه هنوز شروع نکرده چرا باید خوابم بیاد و خمیازه بکشم 


    خوب برای شروع باید یک لیست تهیه کنم اسم تمام کتاب هایی که باید بخوانمشان را بنویسم 

    پشت سر هم باید کتاب بخوانم و این که پشت سر هم باید بنویسم کمی درد اور هست اما این تنها راهی ایست که می توانم از این صفر گیچ و منگ حداقل به یک برسم 

    کار اسانی نیست اما در این بیست روز قرطینه فقط فیلم دیدم حالا هم خیال می کنم دارم فیلم می بینم 

    یک بار برای همیشه باید به خودم بقوبلانم که این زندگی ایست که باید داشته باشم نه این که تا دیر وقت فیلم تماشا کنم و بعد بخوابم همین 

    نه زندگی من با نوشتن و خواندن های بسیار باید مانوس باشد حتی اگر شبیه شلاق خوردن باشد حتی اگر ان قدر به روحم اسیب بزند که به جهنم  خون ریزی کند مهم نیست من رویای این سبک زندگی را داشتم و خواهم داشت 

    خودم را در اپارتمانی کوچک تصور می کنم که میز کارم روبه روی پنجره است پنجره نیمه باز است و من پنج ساعت که می نویسم بدون هیچ استراحتی بعد هم تصمیم دارم در بالکن روی مبل نرمی لم بدهم در حالی که ماه طلوع کرده زیر نور مهتابی لامپم کتاب بخوانم 

    ان قدر خسته باشم که در بالکن خوابم ببرد ساعت شش صبح با یک دوچرخه و دوربین در شهر دور بزنم فقط شهر و مردمانش را تماشا کنم عکس بگیرم و پشت عکس ها داستانی را که احساس کردم بنویسم 

    فرقی ندارد سال های سال این زندگی من باشد چرا که روزی تمام رویای من همین تنهایی با هنر نویسندگی و کتاب بوده در این زندگی فقط هفته یی یک بار روز های پنج شنبه گوشی ام روشن می شود و به اینترنت وصل می شوم 

    در خانه ام تلویزیون ندارم و سالهاست با این که عاشق تماشای فیلم هستم عادت کردم تلویزیون و سینما را از زندگی ام حذف کنم تقریبا دو هفته ی دیگر راهی سفرم و نامزد یکی از معتبر ترین جوایز دنیا شدم 

    تنها همدم و رفیقم یک لاک پشت و مرغ میناست که همیشه با هم سفر می کنیم و دوستان خوبی هستیم کمتر از یک ماه برای نوشتن رمان جدیدم به یک روستای سر سبز سفر می کنم 

    چه خوب می شود تمام گذشته مزخرفم و ادم هایش را در اینده فراموش کرده باشم دیگر به یاد زخم هایی نباشم که به قلبم زدند 

    یک لیست داشته باشم به اسم کارهای رویایی 

    مثلا در روز بارانی دوچرخه سواری کنم 

    وای از همه مهم تر دو بار در ماه کایت سواری کنم در اسمان معلق باشم غروب باشد نور خورشید را بر موهایم احساس کنم 

    از همه مهم تر کار های انسان دوستانه و داوطلبانه انجام بدهم مثلا همان گروه هایی که به انسان های نیازمند امید و ارزو می دهند 

    وای یادم رفت کودکان کار باید دغدغه ام باشد شاید اگر بخواهم معلم شوم فقط به این گروه درس می دهم 

    هنوز باید به اینده فکر کنم اما این را کم کم فهمیدم اینده را تنهایی می سازم و من با تنهایی زاده شدم پس از ان فرار نمی کنم من تنهایی را نفرین نمی کنم تنهایی تنها معشوق و رفیق من است 

    هر وقت خواستم تنهایی را از بین ببرم با ویرانی بیشتری به سمت تنهایی برگشتم در تنهایی خودم را به اغوش کشیدم بر احساسات

    زخم خورده ام مرهم گذاشتم اگر بار دیگر به خیال خودم ادمی را جایگرین تنهایی کنم حاضرم قسم بخورم که خواهم مرد حاضرم قسم بخورم احساساتم زنده به گور خواهند شد حاضرم قسم بخورم که تنهایی هیچ وقت به من اسیب نزده هیچ زخمی در قلبم از تنهایی نیست تمامی این زخم ها از انجاست که خواستم تنها نباشم و  به ادم های این دنیای خاکستری اعتماد کردم چون منتظر این ادم های خاکستری بودم 

    من با تنهایی زندگی می کنم اسم انتشاراتم را به این دلیل تنهایی گذاشتم چون هیچ کس صدای قلب مرا نشنید چون شخصیتم به خاطر این که نمی خواستم باور کنم تنهایی واقعا وحشت ناک نیست به ادم های بی رحم و خون ریز فروختم 

    تنهایی یعنی به اندازه تمام تن هایی که در دنیا هست و در حال زندگی اند من یکی به اندازه ان تنها هستم من یکی خودم یک تنم 

    فکر کن مجبور نیستی برای نگه داشتن یک نفر خودت را تغییر بدهی 

    مجبور نیستی خودت نباشی 

    در تنهایی بیشتر به ارزش های خودت پایبند هستی 

      تنهایی چون که ادم خاصی هستی قرار نیست مثل بقیه باشی 

    در تنهایی بیشتر به خودت اهمیت می دهی 

     

     

    خوب یک سری سوال هم هست اگر واقعا می خواهم تنها باشم اگر کسی نیاز به کمک داشت از انجایی که من فقط برای خودم زندگی می کنم باید او را به حال خودش رها کنم نه خیر من نمی توانم با این که این فلسفه ی من است اما قبل از ان که تنها باشم یک انسانم که قلب دارد یک انسان که برای پرورش خلاقیت و رسیدن به اهدافش تنهایی را انتخاب کرده 

     


     

     

      دریافت در صورت نبودن
    حجم: 372 کیلوبایت

    بالاخره انتظارم به سر رسید اولین نمایش نامه عمرم را با تمام کمی و کاستی هایش نوشتم با این که درد داشت باور کن موقع نوشتنش گاهی می شد قلبم می ایستاد و به خودم می گفتم چرا باید ادامه بدهی اما جوابم ساده بود چون موقع نوشتن احساس می کردم زنده ام و وجود دارم هر چند که اشکال های ریز و درشتی به نمایش نامه وارد است خوب این تازه نسخه اولیه نمایش نامه است باید بازنویسی شود شاید به نظرم خودم به پابان رسیده باشد اما هنوز ادامه دارد اکثر اتفاقات نصف و نیمه اند 

    هفت روز از دل و جان نوشتمش و به خودم دل داری دادم که ادامه بدهم می دانی که صفر کیلومتر هایی مانند من زود نا امید می شوند شاید باید مادری باشم که فرزندم را با همه ی بدی ها و خوبی هایش دوست بدارم نمایش نامه ام را بعد از دو ماه بازنویسی خواهم کرد و بهتر از الانش خواهد شد 

    باید بنویسم شاید تنها راه زنده ماندم همین است و بس 


    برای اخرین بار هشدار می دهم اگر از رفتن از تو نجاتم ندهی  در یک قایق سرگردان سر سپرده به اب خواهم رفت و زیر خروار ها ماهی یخ زده با چشمانی که گمان می کنند دانه های برف را دیده اند گم و گور خواهم شد می دانی از بوی تعفن ماهی ها و سرمای برفی که هر دو نمی دانیم تا کی خواهد بارید امیدی به زنده ماندن شاید باشد اگر از انبوه هزاران صدایی که نامم را فریاد می کشند با تمامی وجودت نامم را با نام خودت صدا بزنی کمی هم که گریه کنی من مگر بی وجود باشم غمت را بشنوم و از تو بگذرم 

    اصلا من به درک سکوت کنم و جواب این صدای نا اشنا ی غریبه را ندهم که می خواهند پیدایم کنند نجاتم دهند تو نمی ترسی بگویند مرا تو به کشتن دادی هر چند که برای اولین بار کسی می فهمد که تو اداب قتل و عام را خیلی خوب با ان چشمان بی تفاوت و دستان سرد بلدی 

    من موهایم مرد روزی که از دستان تو محروم شدند من دستانم جان سپردند روزی که شانه هایت را برای اغوش از من دریغ کردی من چشمانم بی رمق شدند همان روز که چشمانت را بر روی رفتنم بستی اری من سوار قایق شدم شوخی هم ندارم  تفاوت من با ماهی هایی که صید قلاب شدند در چیست تو نفسم را بردی تو از امن ابی رودخانه را یدی من به چه کار می ایم وقتی که چشمانم تو را نمی خنداند وقتی که دستانم موهایت را به بازی نمی گیرند 

    دیر وقت است و من به خواب مرگ می روم می دانم خسته خواهند شد برف شدت گرفته اما من از مرگ نمی ترسم چون که یک بار بدترین ترس زندگی ام ترس نبودنت از سرم گذشت 

    #سر دلبرانه مرده


    با تمامی قلب شکسته ام با تمامی در هایی که بسته ام با تمامی راه هایی که به بن بست رسیدند با تمامی پل هایی که پشت سرم خراب کردم من اسیر  تویی هستم که در خواب و بیدار ندیدمت من زندانی دستانی هستم که نگرفتمشان و مبتلای دیوانه چشمانی که نمی دانم چه رنگی هستند 

    نامت را نمی شناسم اما چه طور در گرگ و میش خیانت حضور نامرئی ات را احساس می کنم کاش می توانستم از یاد ببرمت اما در من زندگی می کنی بی ان که بخواهم 

    غریبه ی خواستنی وقتش رسیده که باز ایی خسته شدم از بازی بی رحمانه سرنوشت 

    گاهی خیال می کنم پشت سرت ایستاده ام و درست لحظه یی که صدایت می کنم تو ، غیبت می زند شاید می گفتم من اما نه من درست صدایت زدم تو تو هستی جدا از من و خیلی دور ازمن این اولین بار است که اعتراف می کنم خسته شدم سایه ات باشم و مثل سایه های کوچه های باریک دنبالت کنم 

    دورغ چرا دوست داشتن چشمانی که می توانی ببینی و عاشق شدن به دستانی که می توانند در انگشتانت جا خوش کنند ساده تر است اما وقتی نمی دانم تو چیستی کیستی به من حق بده دلم بخواهد مثل بقیه ذوق کنم از حرف های عاشقانه انهایی که دوستم نمی دارند و محو شوم در نگاهی که گناه الوده است 

    من حافظ نیستم من سعدی نیستم یا هر ان که عاشقانه نوشتنش بد نیست من یک دختر ساده و تنها هستم که به وجودت ایمان دارم تو به پوچی ام اعتبار می دهی سر راست تر تو خط پایانی در یک نیمه شب که با ان به خانه و زندگی ام بر می گردم اما از تو جا می مانم  در یک شب تاریک گم می شوم تک و تنها 

    اشکالی ندارد اگر یک بار فقط یک بار ببینمت و قلبم بایستد دلبرانه تر از این مرگم ارزو نیست 

    #سر دلبرانه مرده


    داستان ناموس پشت قفس ، نگی انسان است  که طی نوشتنش کشف خواهم کرد حوا به همراه فرشته رانده به دنیای مادی باز می گردد و شاهد چندین داستان از نی ایست که.

    سلام 

    حالم من خوب است اما اگر وقت کشی اینستا و خواب های بیست چهار ساعته  روزانه بگذارند می توانم بیشتر بنویسم شاید هم کتاب بخوانم یادم نمی اید اخرین بار کی بود که داستان خواندم اما  خوب این نیز بگذرد به خودم قول می دهم روزی برسد که به جای علاف گردی در اینستا و افکار منحوس مزخرف کتاب دستم باشد و از دست نیفتد 

      دوست دارم اگر دوباره به جمع کرم های کتاب خوار پیوستم کتابی بخوانم که روحم را بخورد یعنی در دنیای داستانی اش زنده باشم و یکی از شخصیت هایش شوم  به احتمال زیاد اگر بخت یارم باشد و اینستا زمان ن سری داستان های هری پاتر را شروع کنم 

    فیلم در زمان را دیدی که در اینده ادم ها می توانند تا ابد زنده بمانند اما به شرطی که کار کنند و زمان بخرند این اینستا اگر در اینده هم باقی بماند صاحبانش تا فرا ابد زنده خواهند از بس که زمان می لعنتی و مگر اعتیاد به شیشه است هر چه که تو زا از زندگی بیندازد انگل است حیف که به خاطر انتشارات نیازش دارم وگرنه پاکش می کردم با ان انسان فروشی و لایک های بی مصرفش خوب ادمی را می شناسد 

    بی خیال فقط می خواستم بگویم داستان ناموس پشت قفس را در اینستا می نویسم تمام که شد به صورت کامل در وبلاگ می گذارم 


    این راه را تنهایی تا جایی پیش می روم که اگر نزدیک ترین کسانم بخواهند با من حرف بزنند اول نوشته هایم را بخوانند 

    در ارزوی ان روزم که ادمی جز نوشته هایم نباشم اگر قلبم شکست اگر نابود شدم اگز عاشق شدم فقط بنویسم اگر کسی دلش برایم تنگ شد و خواست حالم را بپرسد نوشته هایم را بخواند 

    من سالهاست خودم را برای ان روز موعد اماده کرده ام هر چند که ادمی نیستم که تنهایی دوام بیاورم تا بلایی سر دل کوچک جوانه ام می اید می خواهم کسی باشد که در اغوشش گریه کنم و به شانه هایش تکیه کنم ولی خوب وقتی نمی توانم جز نوشتن راهی نیست 

    عادت کردم تنهایی بنویسم و بر روی نیمکتی بشینم در  انتظار برای ادمی که هیچ وقت نخواهد امد 

    برای من عادی شده که نامرئی ترین ادم یک جمع شلوغ باشم و باز بنویسم این تنها شدن باورم نیست چون که جز نوشته هایم همه ی اهالی زمین مرا محکوم می کنند به زیادی احساسی بودنم و عاشق پیشگی های اغراق آمیزم 

    پس من غرق شدم تنها دستی که نجاتم می دهد همان دستی ایست که با ان می نویسم و خیال پردازی می کنم 

    هیچ کس خبردار نیست چه ذوقی می کنم در اتاقم قدم می زنم و داستانم را مثل یک فیلم می بینم چه لذتی عاشقانه تر از این است که داستانم را می نویسم در این یک هفته بیش از دو سه بار مامان سرزده وارد اتاقم می شود و می پرسد خوبم 

    من هم با خجالت می گویم کورنا نگرفتم که نفس نفس می زنم فقط به داستان جدیدم فکر می کنم 

    مامان هم با عصبانیت می گوید ظهرمار خیلی دیوانه ای

    اره این عشق نوجوانی عزیز از همان اول با من بوده و من نمی توانم رهایش کنم چون اخرین دلیل است که سال پیش از خط زرد مترو خودم را پرت نکردم 

    کاش این زندگی را با نوشتن تا ابد داشته باشم حماقتم نگیرد که فراموشش کنم 

    من بدون نوشتن چه معنی دارم جز یک ادم با نگاه های توخالی و پوچ 


    یک روز بعد از قرنطینه در چهار راه ادبیات تو یک چشم به راه خواهی داشت در حالی که می خواهد توجه تو را جلب کند با پرتاب موشک های ناشیانه اش نشانه اش معلوم است با چشم های بی قراری که دو دو می زند در جیب سمت راستش یک شاخه گل رز است 

    برای پیش گویی ان چنان روزی حرف زیاد داشتم ولی الان خسته ام و خوابم می اید ولی اگر واقعا اخرین روزهای دنیاست چرا ما قبل قرنطینه و ما بعدش من فقط باید به خودم تنها بگویم به قدر کشنندگی این ویروس و فاصله احتماعی ترس الود ادم ها از هم  دوستت دارم 

    من فکر کنم اگر اتشفشان هم فوران کند یا جهان را اب ببرد  باز من خودم هستم که برای خودم نامه می نویسم جمله معروف عاشقتم را اگر یادم بود تکرار می کنم 

    به هر حال به قول قدیمی ها ادم اول باید خودش را دوست داشته باشد

    با نوشتن به خودم ثابت می کنم چه قدر عاشق خودم هستم شاید باید تمامی عشق و علاقه ی بسته بندی شده ام را صرف همین نوشتن بکنم 

    ادم باید یک چیزی داشته باشد که به خاطرش هر بار از زمین و زمان نارو خورد که چه عرض کنم ناک اوت شد دویاره سرپا شود باید یک چیزی باشد که هر روز بی وقفه به ان  فکر کنی و خیال ببافی باید یک چیزی باشد که توی تنها را از همه ی ادم ها بگیرد 


    چرا باید به جبر جغرافیا احترام بذارم اگه فقط یه کشور دیگه بدنیا اومده بودم نمی دونم اونجایی که می شد نویسندگی خلاق خوند و با به روزترین اصول داستان نویسی اشنا شد این جا از همه چیز عقبم می دونم صفر هم نیستم صد که یه افسانه است هزار تا کتاب دارم که هنوز  نخوندم یعنی می شه یه روز همه شون رو 

    اه عصبانی ام بلاتکلیفم ولی به هر حال مگه راهی جز ادامه دادن دارم نه خیر انگار هیچ راهی نیست تازه فهمیدم هر چه قدر هم حادثه داستان هیجان انگیز باشه باید قلم خوبی داشته باشی و داستان رو خوب پرداخت کنی باید سبکت باید همه ی وجود داستانت سر باشه از بقیه داستان ها 

    دیگه نا امید شدم فکر کنم بهترین نویسنده زن شدم و باید از پله ها بالا بروم جایزه رو هول هولی بگیرم پشت میکرفون بایستم و با من من حرف بزنم 

    ولی من پرو تر از حرف ها هستم باز هم می نویسم تا روزی بدترین بهترین شود 


    خوشبختی را هراز گاهی احساس می کنم با او  مشکل اساسی دارم چون که خودم را برای ان اماده نکردم قلبم را لبالب از خودش پر می کند و من تحملش را ندارم 

    چرا باید ناگهانی باشد چرا باید زود برود وقتی که به ان عادت کردم چرا باید با یاد خوشبختی سر کنم خوب خسته می شوم از تداعی لحظات تکراری گذشته که خوشبخت بودم 

    با یکنواختی زندگی ام عجین ترم تا حس بدبختی یا خوشبختی ام 

     

     


    تا هزار و یک شب برای یک نفر قصه گفتن نجات از مرگ بود و برای آن دیگری نجات از زندگی 

    شهرزاد خودمان را می گویم این بشر چه تخیلی داشته تا هزار و یک شب داستان بافته حالا نه این که حسود باشم برای من که داستان مثل شهرزاد مرگ و زندگی نیست ولی   فکر نمی کنم شهرزاد از مرگ می ترسید شاید چون مخاطبی داشت که   اولش با تیغ جلاد  می ترساندنش ولی بعد شیفته ی قصه های شهرزاد  شد و مجازت را هر شب از یاد برد اره حتما شهرزاد نمی ترسید عشق می کرد زیر چشمی دید بزند که پادشاهی با ان همه ابهت مثل بچه یی گرسنه به مادرش می نگرد یا بیشتر شبیه عاشقی ایست که بافتن گیسوان یار را به تماشا نشسته  شهرزاد  بدش نمی امد هم جانش را نجات بدهد هم  قصه بگوید 

    هی هر دو باخبریم تا امروز چه قدر وقتت رو هدر دادی ولی تو فقط بنویس دوراس می گه نوشتن در تمام عمر یادگیری نوشتنه 

    با روحت با قلبت با احساست بنویس یه روز بالاخره به اونچه  که می خوای می رسی 

    من می دونم سخته اسون نیست ولی تو از پسش بر می یای یه خواهش دیگه هم داشتم کلی کلی کتاب هست که هنوز نخوندی و اتفاقا برای نوشتن داستان ضروریه خیلی مهمن 

    این طور نیست که فقط تو بخوای بنویسی هزار تا رقیب داری که بعضی هاشون تموم روز وقت می ذارن اون وقت تو چی کار می کنی وقتت رو هدر می دی 

     حتما باید یه پادشاه ظالم   بالای سرت باشه و تو رو به کشتن نهدید کنه تا هر شب بنویسی 

    دیوونه ،این تویی که هر شب می ری حیاط قدم می زنی و به داستانت فکر می کنی دیوونه این تویی که بیشتر روز توی دنیای داستانت غرقی 

    می دونم دو روز پیش نزدیک ترین عزیزت بهت گفت  فایده داستان نوشتن چیه وقتی که قراره این جوری خودت رو نابود کنی و غیر مستقیم گفت  تو استعداد نداری 

    نوشتن هر چه قدر برای تو مرگ و زندگی باشه برای نزدیک ترین کسانت یه جنون بچه گانه است 

    باشه بی استعداد باشم حالا دیوونگی باشه ولی می خوام عاشقش باشم هیچ چیزی   جز نوشتن توی زندگی یم ندارم بهم معنی می ده بهم نزدیک تر از رگ گردنه هر چند هر بار ازش فرار کنم نمی تونم حتی فکر کنم پنجاه ساله شدم و با حسرت بگم من یه زمانی می نوشتم 

    بهتره روزی که تصمیم گرفتم نوشتن رو کنار بذارم، بمیرم و زندگی ادامه نداشته باشه 

    حالا تو هی من رو جدی نگیر تنبلی کن و فرار کن 

     

     

     

     

     

     

     

     

     


    تا حالا شده بخوای یه چیزی بگی کلمات رو توی ذهنت مزه مزه کنی اما درست  لحظه یی که می خوای به زبون بیاری از ذهنت می پره  از بچگی بدم می اومد یادم بره این که می خواستم چی بگم یا چی بنویسم 

    حالا این طوری ام نپرسین چرا ؟چون یک کمی دل شکسته ام خوب یه مدت طول می کشه دوباره خودمو بچسبونم وقتی که تکه پاره ام 

     باخبرم که  دوباره اشکال ویرایشی دارم و یک کم عجله کردم اره همه ی ایرادهامو می دونم و بابتشون عصبانی ام از خودم 

    ولی باید یک کم به خودم استراحت بدم   راستی راستی   شروع کنم به نوشتن اولین رمانم 

     شاید درست نیست اما مثل یه اسب بیچاره زیر  یه  گاری گیر کردم  توی یه روز بارونی و گاری چی  هنوز دو به شکه ایا با تفنگ کارم  رو یک سره کنه  یا نه 

    شوخی کردم مثل پرستو زخمی ام که بزودی حالش خوب می شه و دوباره پرواز می کنه 

    تا حالا ازتون تشکر کردم  که به رویای تنهای من معنی می دین با بودنتون 

      باید با تموم زورم رکاب بزنم تا این ماراتن رو ببرم اره شما رو می بینم که بهم انگیره می دین تا ادامه بدم اما باید  اول به خودم انگیزه بدم که هیچ چیز محال نیست 

    حتی اگه جهان سومی باشم و حتی اگه از جانب نزدیک ترین کسانم تمسخر بشم حتی اگه بند بند وجودم لرزیده باشه درست وقتی که انتظارش رو نداشتم 

    کاش دست قلم  همه ی اونهایی که خوب می نویسن و توی نویسندگی کارشون درسته  باشه زیر سر من 

     می شه پیشرفت داشت اگه از  نظر سبک نوشتاری بخوام مابین جلال و نجدی باشم 

    یه معتاد  توی قرنطینه می تونه تصور کنه اینستا نداره و به زندگیش برسه ایا؟؟


    دیوونه موهاشو چه طور بسته دلم می خواد دم رفتن شوخی شوخی موهاشو بچینم  یادگاری نگه دارم یا عیکنشو  بم حیف که روی موهاش حساسه و بدون عینکش نمی تونه ببینه 

    باید ازش بخوام یه چیزی بهم یادگاری بده خوب داره برای همیشه از ایران می ره پی رویاهاش نمی خوام جلوش رو بگیرم می دونم که دلم براش تنگ می شه می دونم بعد از رفتنش خالی می شم اما دقیقا چون دوستش دارم باید بذارم بره 

     

    عجب سرسختی دختر.  دلش با رفتنم نیست اما کاش یه چیزی می گفت خودخوری نمی کرد باز داره پوست لبش رو می کنه از لبش خون می یاد  قرار نیست که برای همیشه برم یه روزی بر می گردم دلم می ترکه چرا این جوری نگام می کنه چشماش پر از اشکه اما گریه نمی کنه 

    ادامه مطلب


     اگه ادامه شون می دادم شابد یکی از ستاره های دنباله داری بودن که هر صد سال یک بار در اسمون ظاهر می شن 

    چرا ستاره نشدن و در سیاه چاله ی فراموشی یم برای ابد نابود شدن چون من ترسیدم  تا تونستم تنبلی کردم حالا بعد از مدت ها نوشته هامو می خونم چیزی جز حسرت احساس نمی کنم چی می شد که اراده ی بیشتری داشتم مگه چه قدر سخته که نترسی 

    می دونم سبک همینگوی رو ندارم  یا نبوغ کافکا رو  

    این منم که که از اکثر مسابقه های داستان نویسی رد شده 

    دقیقا اشتباهم همین جاست که می خوام همینگوی داستان نویس باشم به خودت بیا دختر

    چون تو  فقط خودت باید باشی  و قراره از خودت بهتر باشی  

    این رشته های خیالی یعنی این نوشته ها  ستاره های دنباله دار تو هستن یا حداقل می تونستن باشن اگه ادامه می دادی به هر حال کاریه که شده تو حتی یادت نمی یاد طرح داستان چی بوده 

    چون شخصیت بی نوا با گذشت زمان برای همیشه از ذهنت پاک شده و توی یه لحظه متوقف شده بدون این که شروع شده باشه یا پایانی داشته باشه 

    حضرت صدا چاووشی می گه جنین مرده یه حافظه است که پریده 

    تو دقیقا این بلا رو سر شخصیت هات اوردی تو ذهنت سقط شون کردی چون از به دنیا اوردنشون می ترسیدی 

     

    در ادامه و همچنین در پایان بگم که  بعضی از نوشته های نا تمومم رو  با هشتگ ستاره های دنباله دار دم بریده به اشتراک می ذارم چون می خوام به خودم یاد اوری کنم حق هیچ شخصیت داستانی این نیست که سر راه بذارمش و رفیق نیمه راه باشم 

    درده که  نه سر دارن نه ته

    چون من مثلا  نویسنده شون ،رهاشون کردم به امید روزی که بنویسمشون 

    بی-نام-و-نشانی-رهایتان-کردم

    ادامه مطلب


     قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد 

    یک دو سه بریم سراغ داستان 

    روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی 

    خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون می خواهم از روزی بگویم که افسانه های خیالی در زندگی واقعی محال نبودند 

    یک روز گرم بهاری که سوار اتوبوس دانشگاه شدم

    خواستم   از دختری که به شدت غرق اهنگش بود پرده را بکشد خودمانیم حساسیت پوستی هم بد کوفتی ایست اما حتی می توانستم دندان های عقلش را ببینم بس که طفلکی تعجب کرده بود 

    کتاب را باز کردم تا وانمود کنم عجب ادم با فرهنگی هستم تا این که گفت:یه لحظه فکر کردم همکلاسی یم هستی خیلی شبیه توئه 

    یعنی از نیتون بیشتر از کشف جاذبه خوشحال شدم بنده خدا را کچل کردم از بس که سوال پرسیدم همزادم ریاضی می خواند هم نام من بود هم شهری بودیم اما من لباس های رنگی رنگی زیاد می پوشم زیادی خوش خنده ام 

    با این که از فضولی می مردم ولی شماره اش را نگرفتم مغزم می گفت بی خیال چه لذتی دارد یک نفر شبیه تو باشد اما قلبم هیجان زده شده بود یک نفر از

    میلیاردها ادم شبیه من بود 

    به هر حال دست کمش گرفتم حتی به فکرم نرسید شاید خواهر دو قلو داشته باشم یا دنیای دو گانه ورونیکا حقیقت داشته باشد به هر حال در یک نمایش مزخرف دانشجویی، پسری ریش بزی گفت قیافه تون اشنا به نظر می رسه شما احیانا دانشکده علوم رفت و امد ندارید؟

    ذوق مرگ شده بودم او دومین نفری بود که می گفت من شبیه کسی هستم یعنی اگر نفر سومی پیدا می شد باید قضیه را جدی می گرفتم من در ساختمان علوم شماره سه یک همزاد داشتم و به راحتی نباید از کنارش می گذشتم  

    خیلی خوب باز هم فراموش کردم تا این که همکلاسی یم پیام داد و گفت ببین تو امروز حوالی ساعت سه حافظیه بودی 

    واقعا شکوکه شده بودم من زیر باد خنک کولر برای امتحان پیام ترم زجر کش می شدم اما دختری هم شکل من ،هم لباس من حوالی ساعت سه حافظیه بود 

    چه طور می توانستم پیدایش کنم از اخرین باری که سرنخم را دیده بودم سه ماه می گذشت بله سه ماه شد شش ماه ولی من فقط می توانستم من پز بدهم یک دختری هست که خیلی شبیه من است 

    صرفا جهت اطلاع من از اول ماه تا بیست ماه روز خطر اعلام کردم یک لیست خاص ارزوها دارم چه کنم فکر می کنم بالاخره بیستم می میرم پس حسابی خودم را برایش اماده کردم 

    ادمی مثل من کلی برنامه در سر داشت تا با همزادش انجام بدهد در سه ماه تابستان حسابی نقشه کشیده بودم که بالاخره همزادم را پیدا کنم دیوانگی بود اما به شدنش می ارزید 

    من اطلاعات محدودی داشتم همزادم ریاضی می خواند ورودی 96 بود شکل خودم بود اما لباس های رنگی زیاد نمی پوشید خوش خنده هم نبود  

    فکر می کردم احتمال دیدنش مثل جنگ جهانی سوم صفر است ولی یک روز که در صف عریض سلف با سینی غذا به طور زیر پوستی بندری  می رفتم یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم انگاری خودم را در اینه دیده باشم 

    قار و قور شکمم را فراموش کردم لبخند زدم اما او حواسش نبود خیلی هم جدی به نظر می رسید 

    می خواستم بی خیالش شوم اما موقعی که داشتم تمیزی قاشق را بررسی می کردم کنارم ایستاده بود دهانش به اندازه ی غار باز بود طفلکی مثل من امادگی نداشت 

    تا ابد بهم چشم می دوختیم اگر دختری وسطمان نمی پرید و نمی گفت وو شما دو تا خواهرین؟

    هر دو یک صدا گفتیم نه

    سر یک میز نشستیم نسخه جدید خواهران غریب بودیم اما مادرم زبانش را باید اپلاسیون می کرد بس که گفت خواهر ندارم  

    یک تفاوت های جزئی هم داشتیم مثلا او بر گونه ی راستش خال نداشت بینی اش کمی کوچک تر بود وگرنه مثل تصویر اینه بود 

    از خجالت گفت:می شه نگاهم نکنی ؟

    وانمود کردم در باز کردن دلستر با قاشق مهارت دارم اما دستم را زخم کردم تا دلش برایم سوخت در نوشابه را برایم باز کرد 


    امشب ماه در هاله یی از ابر ها بود خواستم با خبر باشی من خوبم البته اگر بچه های همسایه خفه می شدند بهتر بود

    طبق معمول باید به تو و خیالم پناه ببرم تا از شر این زندگی جهنمی خلاص شوم 

    خوبم اما می توانستم با تو بهتر باشم کاش به جایت من منتظرت می ماندم اه چرا باید کارت دعوت به زمین را من باید قبول می کردم و چرا با هم به دنیا نیامدیم به من بگو چرا تنهایی بدون تو به دنیا امدم تا بفهمم عشق چیست در عوض بعد از مرگم  تا ابد از تو جدا نشوم 

    می دانی چه قدر درد می کشم این زندگی به تنهایی اسان نیست هر شب دور از تو گریه می کنم و قلبم می شکند باید برگردم خواهش می کنم چرا من باید در رحم زنی به دنیا می امدم 

    چرا من باید رانده می شدم چرا تمام وجودم را ار عشق وجودت پر کردی من حالا غرق شدم من اخرین بازمانده توام حتی نمی توانم حرف بزتم این زندگی اسان نیست 

    من کم اوردم کاش تو هم به دنیا امده بودی کاش به جای من به دنیا امده بودی

    چرا کارت دعوت تولد را به من دادی و حال 22سال است که به دنیا امدم اما هر بار برای به خاطر اوردن دلیل زندگی ام باید بخشی از روحم را از دست بدهم 

    من خیلی می ترسم اگر حتی بعد از مرگ هم باید ار تو جدا باشم کاش با هم به دنیا امده بودیم 

    22سال بی خبری از تویی که رنگ موهایت به رنگ خورشید سپیدم است طعم بوسه های به شوری اقیانوس است شانه های بوی نم نم باران می دهند 

    از این سایه بازی خسته شدم به انها اطلاع بده می خواهم برگردم این ازارم می دهد که اگر به ماه نگاه می کنم اگر بوی سبزه های بهاری مستم می کنند تو زیر این سقف کبود نیستی 

    بی خیال چه قدر دوری هستی اما می خواهم برگردم به اغوش تو واقعا زندگی کردم به من بگو بدون تو این زندگی چه ارزشی می تواند داشته باشد مگر این که تو هم همراه من به این زمین هبوط کرده باشی 

    فقط به من یک نشانی بده 

    هنوز می خواهم بدانم چرا به دنیا امدم و فقط یک سوال به ذهنم می رسد شاید به خاطر این که بفهمم این دنیای بدون تو جهنم است  جهنم 

    کاش همه چیز  به روزی بر می گشت تصمیم گرفتی من به دنیا بیایم 

    ببخشید اما من عشق را پیدا نکردم وقتی که با عریزه این ادمک ها عاشق می شوم اما قلبم روحم تو را گم کرده 

    نمی خواهم بازمانده باشم بگو مرا برگردانند این جا جهنم است ادم هایش های حیوانند نمی توانم به روزهای بهتری امید داشته باشم 

    کار من شده رویا ببافم کار من این شده این قلب گمشده را به واژه بیاورم اما محال است 


    دو روز پیش خواب دیدم که یه نوازد رو به دستور یه زن کشتم و باید جسدش رو بندازم دور 

    توی خواب عذاب وجدان نداشتم فقط می ترسیدم گیر بیفتم هیچ کس توی خوابم عذاب وجدان نداشت همین شد که من نوزاد رو انداختم توی سطل اشغال جلوی چشم همه و جالب این که دوست نابینام توی خواب می دید

    بیدار شدم این اولین باری بود که خوابم یادم می اومد یعنی من اصلا شب ها خواب می بینم اگه خوابی یادم باشه یه چیز معمولیه ولی نه مثل این پر از سیاهی و تاریکی 

    دیروز می خواستم شیرجه برم توی لپ تاپ ، استاد می گفت که گلشیری از مکتب داستان نویسی اصفهان رشد پیدا کرد و نویسندگان موفق بسیاری به جامعه تحویل داد

    این مکتب نقش بسزایی در داستان داشته  

    نه بابا لفظ قلمم به هر حال توی شیراز که من ارزو به دل موندم یه انجمن با حال پیدا کنم

    یه جورایی دیگه نا امید شدم یه جایی باشه که بهش احساس تعلق کنم و داستانم رو بخونم

     

    استاد خوش خیال مارو باش می گفت هنوز هم می شه همچین انجمن تاثیرگذاری در دانشگاه ادبیات باشه و منو بگی داغون شدم از حرفش

    چه قدرخودمو به آب و اتیش زدم تا همچین خانواده یی داشته باشم یه خانواده که فارغ از جنسیت با هم رفقیم و سعی می کنیم بهم کمک کنیم تا داستانی خلق بشه 

    خدایا ای جانم جاهای عجیب و غریب شهر قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم کتاب بخونیم با هم بحث کنیم اما تنها چیزی که از دانشگاه ادبیات عایدم شد تنهایی بین نویسنده هایی بود که می خواستم سربه تنشون نباشه 

    همین استادم شاهد بود چه قدر دنبال یه دبیر بودم برای شکل گیری انجمن داستان و هنوز که بهش فکر می کنم انگار کورنا  می گیرم زود تسلیم شدم خودمو دست کم گرفتم می تونستم از دانشگاه ادبیات حق واقعی یم رو بگیرم خوب  یه کانون ادبی داره و هزار سودا ولی چه فایده که انجمن داستان سالهاست که نیست  

    ‌داستان بیشتر از این حرف ها تخصص می خواد و بودجه یی که به کانون ادبی می دن صرف گونه های گوناگون ادبیات می شه 

    تازه اگه محفل داستان بذارن مگه کی می گردونه یه مشت آدم از خود راضی و خود شیفته که انگار از ناف امریکا اومدن داستان تحلیل کنن و بنویسن 

    من هیچ احترام و تقابل نظری احساس نمی کنم با این که جلساتشون رو هیج وقت شرکت نکردم همیشه دورا دور زیر نظرشون داشتم ولی حقیقت محضه

    داشتم می گفتم اسم گروه داستان رو با همکلاسی هام گذاشتم شهرزاد قصه گو که متاسفانه دانشگاه نپذیرفت گفت شمولیت نداره 

    همین شد که اسمش رو به خواست اونها عوض کردیم 

      همکاری کردن تا جلسات داستان شکل بگیره اما دیگه ادامه ندادن چون هدف و برنامه نداشت البته بیشتر براشون صرفه نداشت باید به کسی که جلسات رو می گردوند پول می دادن و ایشون هم لطف کرد پول نگرفت جلسه رو همون ساعت اداری خودش برگزار می کرد

    یادم نمی ره یه بار  همین اقا تا یه ساعت مارو کاشت و رفت فهمیدیم اصلا از ساختمون خارج شده به ما هم نگفته 

    ‌دانشگاه هم قربونش برم براش مهم نیست جلسات داستانی نباشه بعد همین استاد با حفظ سمت معاون  فرهنگی  می گه شما هم می تونین

    و من سال آخرم یه بار این راه رو رفتم هنوز بی سرپرستم خانواده با حال داستانی رو پیدا نکردم 

    دارم از آرزویی حرف می زنم که خوابش رو هم نمی بینم 

    اخ از دست همسایه های روانی مون یعنی وقنی صدای جارو برقی و آهنگ هایده شون پایین می یاد ،می شه صدای من هم از پایین  به بالا برسه خیلی بی شعوری این موقع جارو می کشی

    به هر حال زندگی یعنی کنار اومدن با بی شعوری هاش  

    من ول کن این آرزومون نیستم بالاخره بهش می رسم یه روز بال بال بزنم برای دوست های نویسنده یی که عاشقانه کنار همیم بهم حسادت نمی کنیم که هیج بلکه کمک می کنیم تا رشد کنیم 

    یعنی اگه یه دلیل باشه که ناراحت باشم از جهان سومی بودنم همینه

    توی بهترین دانشگاه های دنیا داستان نویسی و نویسندگی خلاق یه رشته ی مستقل دانشگاهیه 

    تازه محاله که شرایط جور بشه زبان انگلیسی رو بهتر از زبون مادریم بنویسم و دقیقا بدونم کدوم دانشگاه یا کشور آینده ی شغلی مو تضمین می کنه 

    از روزی که فکرش افتاده توی سرم نمی تونم به درش کنم و یقین دارم زندگی یم به این رشته بنده اما کیه که بفهمه از استاد هام پرسیدم یکی شون سرش نشد درست راهنمایی یم کنه

    واقعا تصمیم سختیه می دونم خانواده ام باهاش مخالفن اما باز هم می شه از منابع موجود دست و پا شکسته مبانی  تئوریک داستان چیزی فهمید فقط اگه من بخونمشون

    هر جا می رم می گه زیاد بنویس زیاد بخون هر چند حق با اونهاست ولی اخه هیچی بی خیال 

    حیف که دیوارمون جن نداره یا نمی تونم سوسک مرده جلوی اتاقم رو زنده کنم تا زن همسایه رو بترسونه تا  آهنگ گوش دادن و جارو زدن یادش بره 

    بدجنس نیستم خوابم می یاد کل شب رو داشتم برای نوشتن داستان جدیدم توی اینستا عکس پیدا می کردم تا یه شکل و رویی بهش بدم و شروع کنم 

    ولی حالا تصمیم گرفتم تا یه ماه به اینستا گرام سر نزنم 


    هنوز یک قاشق نخورده من سیر شده بودم فقط زیر چشمی نگاهش می کردم بر عکس من او که غذایش را به سرعت برق و باد می خورد تا از شر من خلاص شود باید از او می خواستم که عکس بگیریم خوب چاره یی نداشت باید قبول می کرد   از کسی عکس می گرفتم شبیه من بود 

    هنوز هم که فکرش را می کنم دیوانه می شوم اما برای او هیچ فرقی نداشت بی تفاوت با گوشی اش ور می رفت همزمان غذا می خورد تا این که من خمیازه کشیدم و گفتم:خوب بالاخره پیدات کردم می گم می خوای بعد از سلف بریم یک کم بگردیم اگه بعدش کلاس نداری 

    غضبناک نگاهم کرد و گفت:من گم نشده بودم درضمن هیچ ومی نمی بینم با تو بگردم 

    خدا را شکر دلستر نمی خوردم وگرنه خفه می شدم من می خواستم او را بشناسم اما انگار کس و کارش را کشته باشم شماره ام را روی دستمال کاغذی نوشتم و گفتم به هر حال شاید یه روز بخوای با هم بیشتر اشنا بشیم 

    ظرف غذا را تحویل دادم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم رفتم یک جورایی یقین داشتم هیچ وقت زنگ نخواهد زد اما صدای اشنایی صدایم زد خودش بود نفس نفس می زد 

    ذوق مرگ شده بودم اما او زیاد بروز نمی داد یک جزوه ی کلفت ریاضی را بغل گرفته بود در مقابل  من هم مثنوی معنوی ام را داشتم با هم قدم می زدیم من نارنجی از روی زمین برداشتم و گفتم ولی شکوفه هاشو بیشتر دوست دارم 

    چند تا بنفشه چیدم رنگ ملیح ارغوانی و نارنجی نارنج مرا حسابی مشغول خودش کرده بود انگار داشتیم به سمت یک جای مخفی می رفتیم با نیمکت راهش سد شده بود کیفش را به من داد و از نیمکت پرید دست مرا هم گرفت تا به ان طرف بروم 

    واقعا که م بود یک حوض ابی که پر از گل های شمعدانی قرمز بود زیر بلندترین درخت کاج نشست و برای اولین بار با دقت براندازم کرد گفت خوب که چی می خوای چی کار کنیم من زیاد خوشم نمی یاد کسی شبیه من باشه 

    کنارش نشستم اما از من فاصله گرفت گفتم شاید خواهر های گمشده باشیم 

    گفت این که هر کس شبیه یکی دیگه باشه دلیل نمی شه که فامیل باشن 

    گفتم پس چی بهش می گفت دو نفر شبیه هم باشن البته من و تو زیاد   بهم شبیه نیستیم اما ممکنه ما رو با هم اشتباه بگیرن 

    گفت اصلا نمی دونم چرا دو نفر باید شبیه هم باشن من که اصلا خوشم نمی یاد 

    گفتم خوب بیا ازش سر در بیاریم من می خوام بیشتر بشناسمت 

    گفت اوف این اخرین باره که باهات حرف می زنم 

    گفتم پس چرا من رو اوردی مخفی گاهت 

    گفت چون نمی خواستم بهمون بر بر نگاه کنن 

    گفتم امروز تنها خوردی دوست هات کجا هستن نکنه مثل من تنها شدی؟

    گفت خیلی فضولی 

    گفتم چرا از خودت هیجان نشون نمی دی من می خوام دوست جدید تو باشم 

    گفت خیلی بچه یی 

    گفتم باشه این که دو نفر از نظر قیافه شبیه هم باشن دلیل نمی شه اما چرا امروز باید همدیگه رو ببینیم فکر کردی اگه من نمی فهمیدم یه نفر شبیه من هست چی می شد 

    گفت هیچی زندگی مون رو می کردیم 

    گفتم می دونی شبیه من شدی وقت هایی که بمب ساعتی ام 

    گفت اما من وقت هایی که خوشحالم مثل تو سرخوش نیستم یا به عبارتی خل و چل نیستم 

    گفتم اولین ادمی هستی که این قدر رک باهام حر ف می زنه ولی ناراحت نیستم 

    گفت از ته دلم گفتم که عصبانی بشی 

    گفتم من نیم ساعت دیگه کلاس دارم اگه کلاس نداری همراهم بیا بعد از کلاس با هم می ریم اب هویج بستنی می خوریم 

    گفت چرا این قدر اویزونی 

    گفتم ببین همین که تو این جایی یعنی تو هم می خوای سر در بیاری وای این خارق العاده ترین اتفاقه 

    گفت نکنه یکی از اون ادم هایی که تا می بینه یکی شبیه خودشه توهم می زنه 


    هیجان زده ام تازه فقط به بدبختی تونستم مقدمه ی کتاب ن سیبلو مردان بی ریش رو پیدا کنم و فقط با دهانی از تعجب باز بخونمش سوالاتی که توی ذهنم داشتم گذر از سنت به جریان مدرنتیه بوده 

    سخته برام بخشی از یه جریان فکری باشم که نمی دونم از کجا شکل گرفته و در واقع هر فکری که به ذهنم رسیده 

    متاثر از این جریان هاییه که خودم خبر ندارم و نا خواسته پذیرفتمش شاید هیج نقشی هم ایفا نکنم برای تثبیت یا تغییرشون 

    چون روحم خبر نداره تار و پودم رگ و پی ام از چی تشکیل شده اصلا من اختیاری دارم  

    بهت می گه چه اتفاقی افتاده که بیش از این اگر در جوامع سنتی ایرانی رابطه مرد و زن بر اساس بقای نسل بوده ازدواج فقط برای تولید مثل معنا داشته حالا در دوران مدرنیته  جنبه ی رمانتیک و عاشقانه  پیدا کرده 

    مطمئنا انتخاب نویسنده هوشمندانه است از زیبایی شروع کرده همین مبحثی که من در این مطلب بهش توجه نکرده بودم و راستی یه سری بهش بزنین تا قشنگ قضیه دستتون بیاد

    عشق ممنوعه اون زمانا  

    زیبایی که الان تصورات ما بر اساسش شکل گرفته کاملا بر اساس جنسیت تفکیک شده مطمئنا تصوراتمون درباره مرد زیبا  با زن زیبا فرق می کنه اما در گذشته هیج تفاوتی بین زیباشناسی زن و مرد نبوده هر دو به یه شکل بودن

    یعنی زلف پیچ پیچ درازی موی یا کمر باریک و لب های شکرین برای معشوق مرد هم در ادبیات به کار رفته ولی حالا همین مولفه هارو به یه بچه ی ده ساله بگی بهت می گه تو داری در مورد یه زن حرف می زنی   

    ‌واای شگفت انگیزه فقط منتظرم کتابش بدستم برسه چه طور می شه با گذشت زمان تمایل های هم جنسی دوستی ایرانیان به دگر جنسی خواهانه تغییر کنه  و در ایران گرایش غالب باشه 

    این وسط تفکیک جنسیتی چه ها که نمی کنه فکر کن غربی که الان ازدواج همجنس گرایان قانونی شده یه زمانی ایرانیان رو به خاطر گرایش همجنس دوستی عقب مونده می دونسته و جوری می شه که زن غربی به خاطر آزادی پوشش بهشت مردان ایرانی می شه  

    مقدمه  رو با شوق سرسری خوندم سر فرصت باید در موردش فکر کنم عجب موجودات پیچیده یی هستیم ما آدما هر چی می گذره بیشتر از آدمی و پیچیدگی هاش خوشم می یاد 

    صد در صد نمی شه راست و دروغ نویسنده رو فهمید ولی واقعا با یه جهان نسبی رو به رو هستیم راست یه زمانی دروغه و صد سال بعدش راسته 

    دریافت ن سیبلو مردان بی ریش


    توی واتس اپ وضعیت گذاشتم و نوشتم کاش کسی بود که می گه و من در جوابش بگم برام بنویس

    می گه همه خوابیدن و تو مثل جغد چرا بیداری؟ ،می گم هیچی دارم با بهترین رفقام حال می کنم،می گه حالا کی هستن اون آدمای بخت برگشته،می گم اولیش وبلاگم و دومیش هم هری پاتر،می گه هنوز عصبانی هستی؟،می گم نه بهترم ولی فکرش رو بکن وقتی زن بودن از آدم بودن سخت تر باشه گاهی دوست دارم که مرد باشم هم زور دارم هم آزاد ترم .،می گه از کجا معلوم مرد بودن آسونه؟بعدش درسته شما از بچگی باید انسانیت خودتون رو ثابت کنین و از خیلی از حقوق محروم هستین اما اگه این شرایط ادامه پیدا کرده تقصیر خودتون بوده خودتون خواستین،می گم باشه باشه بهم بگو حق یه زن چیه؟،می گه از من می پرسی خیلی سخته  سر حق و حقوق تون دکان باز کردن،می گم همین رو بگو بعدش چی کار از دستم بر می یاد،می گه بنویس،می گم بنویسم تو می خونی ؟،می گه اره گاهی می خونم ولی دوست ندارم وقتی پیر شدی حسرت به دلت بمونه،می گم اون قدر غرغر دارم که اگه بخوام به یکی بگم بنده خدا دستی دستی می ره به وزیر می گه من کورنا دارم بیا من رو ببر،می گه برای اون یه راه هست تو بنویس،می گم اگه  من یکی از داستان هات بودم زندگی یم چه شکلی می شد،می گه همونی می شد که خودت می خوای،می گم خوب بنویس من بخونم

     

    چون ممکن برای برخی از مخاطبین وضعیتم سوال ایجاد کنه اون یه نفر اصلا وجود خارجی داره که نداره از وضعیت پاکش کردم ولی کاش بود 

     

    کلاغه خبر آورده توی این شهر بزرگ و شلوغ یکی هست که بعد از قرنطینه می خواد زیر همون درختی که هر می دونیم کجاست برات داستانش رو بخونه و تو هاج و واج بگی خوب بعدش چی شد اه بگو دیگه 
    جماعت برای ارزش آدم هزار جور صغرا کبرا چیدن اما من می گم ارزش هر آدم به 
    داستاناییه که توی قلبشه حالا وقت نشده ،تنها بوده ،کسی رو نداشته برای هیچ کس تعریف نکرده 
    من عاشق شنیدن داستان های آدماییم که با زندگی سر و کله می زنن کله شقه هستن کم نمی یارن تا یه روز خوب بیاد 

    توی این شهر باید تاکید کنم یکی هست بعد از قرنطینه منتظره اولین نفری که بغل کنه و دستش رو بگیره من باشم دست بندازم دور گردنش ببرمش جایی که تا حالا نبوده لونه دو تا پرستو رو ببینه توی یه بن بست با هزار تا درنای کاغذی توی کیفم غافل گیرش کنم دست بذاره زیر چونه اش بهم بگه راستی ادامه ی داستان معشوق سورئال چی شد فهمید کی نامه رو بر می داره نگو که فرشته ات توی داستان ناموس پشت قفس آدم نمی شه می دونی دوست دارم یاسی توی داستان این دختر در خطر است بالاخره بره فرودگاه اصلا چرا داستان هات پایان ندارن دِ دختر شخصیت رو توی برزخ ول نکن ببخشیدا فکر می کنم همه مثل خودم می مونن که حتما باید پایان داستان رو بنویسن وگرنه شخصیت ولش نمی کنه مدیونی اگه امروز تنهایی بری شهر کتاب و کتاب بخری خبرم کن با هم بریم


    تا حالا یه شکلات عجیب رو توی عمرت نخورده باشی با شوق و ذوق به همه نشونش بدی که می خوای برای اولین بار طعمش رو بچشی تا این که یه نفر 

      قبل از این که به شکلات گاز بزنی  مزه اش رو برات توصیف کنه اما تو دیگه همون شوق و ذوق رو نداری به طور مته وار اون صدا رو بشنوی من قبلا این شکلات رو خوردم مزه اش این جوریه که.

    این جریان شکلات به طعم هری پاتره 

    همین اتفاق امروز افتاد  از پریروز شروع کردم با حرص و ولع هری پاتر می خونم تازه رسیدم به جلد سومش ، یه کلام گفتم چه خوبه که مشنگ باشی و بری دنیای جادوگرها.

    جوحوی فیلم باز خونه مون که چند دقیقه پیش اذیتش کردم شروع کرد از قسمت اول تا آخر هری پاتر هر چیزی رو که نباید می فهمیدم  با خنده های شیطانی یش برام توضیح داد و شیطنت هامو تلافی کرد 

    بدم هم نمی اومد زودتر از خیلی از حقایق باخبر بشم از این رولینگ با هوش که من می دیدم نمی شد حرف کشید باید تا تموم مجموعه هری پاتر رو می خوندم تا   برسم به جواب سوال ها 

    با کنجکاوی که من داشتم تا سه روز دیگه طاقت نمی اوردم پس ضمیر ناخوآگاهم ترغیبم کرد به جوجو بگم چرا دو روز گذشته اصلا توی خونه آفتابی نمی شدم و جیکم در نمی اومد 

    انگار از مدرسه جادوگری اومده باشم تعطیلات و پیش دورسلی ها باشم 

    منظورم اینه که خودمو توی دل قصه جا کردم و فکر می کنم یکی از شخصیت هاش هستم اگه می تونستم از جادو استفاده کنم  که غیر قانونیه حتما حتما یه دوچرخه ظاهر می کردم   اهنگ مورد علاقه ام رو می ذاشتم توی گوش هام که مدت هاست نمی تونم از درد آهنگ گوش بدم  و می رفتم بیرون از این قرنطینه 

    جوجو می گفت دیشب ماه رو از پشت پنجره هال دیده و می خواستم خفه اش کنم چرا بهم نگفته بود ماه پشت پنجره است خیلی کم پیش می یاد ماه رو پشت پنجره ببینم چون اتاق خودم پنجره نداره 

    داشتم می گفتم بله  با دوچرخه ام نامرئی می شدم و باد بین موهام می پیچید شاید با دوچرخه پرواز می کردم و می رفتم کوه مرموز 

    یه کوهی حوالی خونه مون هست که همیشه دوست داشتم برم قله اش رو فتح کنم اما هیچ وقت پیش نیومده شاید توی خیالم امکانش باشه 

    نمی دونم روزی می رسه تا من هم بتونم مثل رولینگ امید بخش بنویسم چون همش توی نوشته هام به چیزای منفی فکر می کنم خیلی درد اور و تاریکن هر وقت می خوام داستانی بنویسم که امید  بدم اما نمی تونم 

    یه جاهایی توی ضمیر ناخواگاهم دنیا خیلی بی رحمه و هیچ راه نجات نیست 

    اکثر شخصیت هام تنها توی این دنیای بی رحم گیر افتادن و از همه طرف زخم خوردن خیلی درمونده هستن 

    داستان به جایی می رسه که شاید نجات پیدا کنن اما دیگه من  ادامه اش نمی دم 

    اگه این عکس بخشی از آینده  باشه چه طور یادم بمونه ؟؟

    نشون به اون نشون که یه پروانه توی این عکس هست که من عینش رو دارم وقتی هم عکس رو دیدم به خودم گفتم وای توی همچین اتاقی با این منظره چه خیالها که به ذهن آدم نمی رسه و یه شب خوابم ببره روز بعد با این منظره رو به رو بشم 

    زیاد حسرت نمی خورم که الان توی یه اتاق بدون پنجره کسل کننده  رو به روی لپ تاپ نشستم تا روزی که توی خیالم همچین تصویری دارم  هیچ مشکلی نیست 


    دو هفته از آخرین باری که به پناهگاهش  رفته بودم می گذشت کم کم فراموشش کرده بودم سعی می کردم سرم را گرم چیزهای دیگری بکنم مثل این که چرا نصف هیچ کدام از همکلاسی هایم شعر حفظ نیستم و اگر یک آدم مشهور ادبی درست از یک قدمی ام بگذرد او را نخواهم شناخت 

    اگر همزادم نمی خواست ما با هم باشیم پس من هم اصراری نداشتم از اول هم اشتباه از من بود که سر آن میز نشسته بودم و الان حق را به او می دهم من خل و چل بودم 

    هیج دلیلی نداشت دو نفر که شبیه همند مثل هم فکر کنند اصلا چرا چه ومی دارد من از دیدن کسی هم شکل خودم خوشحال شدم مثلا فکر کنیم من و او در خصوصیت های اخلاقی  مان هم شبیه باشیم 

    جه لذتی می تواند داشته باشد من که خودم را دارم یعنی خودم برای خودم کافی نیستم 

    همه چیز به روال سابقش برگشته بود من و او به طور اتفاقی در سلف دانشگاه همدیگر را پیدا نکرده بودیم نمی توانستم به  توالی اتفاقات فکر کنم این می توانست یک تصادف ساده باشد اما روزی که از دستشویی بیرون آمدم و پشت سر دختری ایستادم که ارایش‌ می کرد 

    ‌طفلکی رنگش پرید و گفت:ببین ما منظوری نداشتیم که در مورد خواهرت حرف زدیم .»

    دوستش به میان حرفش پرید و گفت:بیشتر نگران خودتیم بعد از مرگ خواهرت منزوی شدی زیاد هیچ کس رو تحویل نمی گیری .»

    انها مرا با کسی که بی نهایت به خودم شبیه بود اشتباه گرفته بودند من هم تظاهر کردم آنها را بخشیدم و در را محکم پشت سرم بستم 

    نیاز داشتم به صورتم آبی بزنم اما هنوز پشت سرم ببخشید پشت سرش پچ پچ می کردند

     این برای زندگی یکنواخت زندگی من عجیب بود دو سال بود که هر دو در دانشگاه های مجزا درس می خواندیدم حتی روحمان هم از شباهت دیگری خبر نداشت و هیچ وقت پیش نیامده بود ما را با هم اشتباه بگیرند 

    اما چه اتفاقی افتاده بود 

     مطالب مشابه 

     

    سلول های خاکستری قلبش/1

    سلول های خاکستری قلبش/2


    دو دقیقه یی می شه که اینترنت گوشی یم رو خاموش کردم و اصلا نمی تونم واتس اپم رو باز کنم ببینم پیام جدیدی اومده یا نه 

    تحمل شنیدن این حقایق رو ندارم 

    امروز سر کلاس ، بوستان  می خوندیم تا  رسیدیم به جایی که سعدی در باب اصلاح ن می گفت  

    تو فکرش رو بکن استاد بعد از خوندن هر بیت از ما معذرت خواهی می کرد که شرایط اون زمان این جوری بوده مرد سالارانه ،ما هم می تونیم نپذیریمش سعدی یا بعدی که بت نیست اما من دیگه جوش اورده بودم نمی تونستم سکوت کنم خوب طفلکی من، شنبه ها که غزلیات سعدی داریم فکر می کردم اخی سعدی چه قدر قشنگ عاشقه کاش معشوق سعدی بودم  پس از استاد پرسیدم  در  بوستان سعدی برعکس غزلیات عاشقانه اش  داره زن رو می کوبونه این کجا اون کجا

    منظورم این بود که در غزلیات داره این قدر لطیف در مورد زن می گه تا این که امروز  چیز فهمم کردن که  در نود و نه درصد مواقع داره به معشوق مردش دل و قلوه می ده 

    شاید اگه اولین بارت باشه مثل من هنگ کنی چون وقتی داشتم برای مامانم توضیح می دادم گوش هاشو گرفته بود و می گفت نمی خوام بشنوم 

    استاد که درست و حسابی جواب نداد یکی از همکلاسی هام  توی واتس اپ  محبت کرد برام یه کتاب فرستاد و به طور خلاصه در مورد معشوق حرف زد 

    بهم گفت حق داری تعجب کنی به مرور زمان برات عادی می شه .

    ولی نه اصلا عادی هم نمی شه ببین به زن می گفتن ناموس پس درست نمی دونستن با زن هم بستر بشن و  نیاز جنسی خودشون رو یه جای دیگه برطرف می کردن با غلام بچه هایی که شکل نه داشتن 

    زن اصولا همین که بچه به دنیا بیاره و کارهای مطبخ رو کنه کافی بوده نه نیاز های طبیعی یش رو در نظر می گرفتن نه این که به وجودش اهمیت می دادن موجود   پس مانده مطبخ بوده 

    خلاصه این غلام بچه ها یعنی برده های جنسی تا زمانی ارج و قرب داشتن که به بلوغ نرسیده بودن ولی روزی که صداشون کلفت می شده و ریش در می اوردن به حال خودشون رها می شدن و دیگه جذابیت جنسی نداشتن این قضیه که به شاهد بازی معروف بوده از زمان حمله ی ترک ها به ایران شروع می شه

    وقتی شنیدم روزی که صداشون کلفت می شه یا ریش در می یارن می خواستم جیغ بکشم و بگم یا  حضرت صبر  این کودک ازاری محض  بودهین

    فکرش رو بکن پسر بچه هایی که هنوز به بلوغ جنسی هم نرسیدن  مورد آزار و اذیت عشق بازی  این موجودات عجیب و غریب قرار بگیرن فقط به خاطر این که زن ناموس بوده و زن رو موجود حقیر بیچاره یی می دونستن.

    دق و دل ابیات بوستان با این حقیقت تاریخی با هم جمع شدن تا کل خونه قدم بزنم و نفسم بالا نیاد به خودم گفتم توی وبلاگم بنویسم تا اروم بشم 

    من که متخصص نیستم از ما بهتران دانند  راستش می تونی توی کتاب شاهد بازی شمیسا در موردش بخونی البته یکی از کتاب های ممنوعه است  می شه به راحتی در سوراخ و سنبه های اینترنت پیداش کنی 

    تموم خوشبختی یم اینه که خدارو شکر در زمان سعدی زندگی نمی کنم درسته الان زندگی برای منی که زن باشم گل و بلبل نیست اما عشق به من ممنوعه نیست در ادبیات و هنر زیبایی های زن و عواطفش توصیف می شه در ادبیات و هنر شخصیت واقعی زن به تصویر کشیده می شه و منی که زن باشم یه تابو نیستم که در پستو های ناموس پرستانه شون قایمم کنن 

    پی نوشت :یکی از دوستان در نظرات خصوصی به نکته ی جالبی اشاره کردن باعث شد که من این نکته رو اضافه کنم که این پست جنبه ی علمی قابل استنادی نداره و صرفا بر اساس احساسات  خشمگینانه ام نوشتم  دیگه نود و نه درصد اغراقه در اکثر مواقع معشوق مرده برای اطلاع بیشتر می تونین به کتاب شاهد بازی شمیسا سرکی بزنین تا آگاهانه تر و بی غرض با این پدیده ی تاریخی آشنا شین 


    سلول های خاکستری قلبش 1

    سلول های خاکستری قلبش 3

    هنوز یک قاشق نخورده من سیر شده بودم فقط زیر چشمی نگاهش می کردم بر عکس من او که غذایش را به سرعت برق و باد می خورد تا از شر من خلاص شود باید از او می خواستم که عکس بگیریم خوب چاره یی نداشت باید قبول می کرد   از کسی عکس می گرفتم شبیه من بود 

    هنوز هم که فکرش را می کنم دیوانه می شوم اما برای او هیچ فرقی نداشت بی تفاوت با گوشی اش ور می رفت همزمان غذا می خورد تا این که من خمیازه کشیدم و گفتم:خوب بالاخره پیدات کردم می گم می خوای بعد از سلف بریم یک کم بگردیم اگه بعدش کلاس نداری 

    غضبناک نگاهم کرد و گفت:من گم نشده بودم درضمن هیچ ومی نمی بینم با تو بگردم 

    خدا را شکر دلستر نمی خوردم وگرنه خفه می شدم من می خواستم او را بشناسم اما انگار کس و کارش را کشته باشم شماره ام را روی دستمال کاغذی نوشتم و گفتم به هر حال شاید یه روز بخوای با هم بیشتر اشنا بشیم 

    ظرف غذا را تحویل دادم و بدون این که به پشت سرم نگاه کنم رفتم یک جورایی یقین داشتم هیچ وقت زنگ نخواهد زد اما صدای اشنایی صدایم زد خودش بود نفس نفس می زد 

    ذوق مرگ شده بودم اما او زیاد بروز نمی داد یک جزوه ی کلفت ریاضی را بغل گرفته بود در مقابل  من هم مثنوی معنوی ام را داشتم با هم قدم می زدیم من نارنجی از روی زمین برداشتم و گفتم ولی شکوفه هاشو بیشتر دوست دارم 

    چند تا بنفشه چیدم رنگ ملیح ارغوانی و نارنجی نارنج مرا حسابی مشغول خودش کرده بود انگار داشتیم به سمت یک جای مخفی می رفتیم با نیمکت راهش سد شده بود کیفش را به من داد و از نیمکت پرید دست مرا هم گرفت تا به ان طرف بروم 

    واقعا که م بود یک حوض ابی که پر از گل های شمعدانی قرمز بود زیر بلندترین درخت کاج نشست و برای اولین بار با دقت براندازم کرد گفت خوب که چی می خوای چی کار کنیم من زیاد خوشم نمی یاد کسی شبیه من باشه 

    کنارش نشستم اما از من فاصله گرفت گفتم شاید خواهر های گمشده باشیم 

    گفت این که هر کس شبیه یکی دیگه باشه دلیل نمی شه که فامیل باشن 

    گفتم پس چی بهش می گفت دو نفر شبیه هم باشن البته من و تو زیاد   بهم شبیه نیستیم اما ممکنه ما رو با هم اشتباه بگیرن 

    گفت اصلا نمی دونم چرا دو نفر باید شبیه هم باشن من که اصلا خوشم نمی یاد 

    گفتم خوب بیا ازش سر در بیاریم من می خوام بیشتر بشناسمت 

    گفت اوف این اخرین باره که باهات حرف می زنم 

    گفتم پس چرا من رو اوردی مخفی گاهت 

    گفت چون نمی خواستم بهمون بر بر نگاه کنن 

    گفتم امروز تنها خوردی دوست هات کجا هستن نکنه مثل من تنها شدی؟

    گفت خیلی فضولی 

    گفتم چرا از خودت هیجان نشون نمی دی من می خوام دوست جدید تو باشم 

    گفت خیلی بچه یی 

    گفتم باشه این که دو نفر از نظر قیافه شبیه هم باشن دلیل نمی شه اما چرا امروز باید همدیگه رو ببینیم فکر کردی اگه من نمی فهمیدم یه نفر شبیه من هست چی می شد 

    گفت هیچی زندگی مون رو می کردیم 

    گفتم می دونی شبیه من شدی وقت هایی که بمب ساعتی ام 

    گفت اما من وقت هایی که خوشحالم مثل تو سرخوش نیستم یا به عبارتی خل و چل نیستم 

    گفتم اولین ادمی هستی که این قدر رک باهام حر ف می زنه ولی ناراحت نیستم 

    گفت از ته دلم گفتم که عصبانی بشی 

    گفتم من نیم ساعت دیگه کلاس دارم اگه کلاس نداری همراهم بیا بعد از کلاس با هم می ریم اب هویج بستنی می خوریم 

    گفت چرا این قدر اویزونی 

    گفتم ببین همین که تو این جایی یعنی تو هم می خوای سر در بیاری وای این خارق العاده ترین اتفاقه 

    گفت نکنه یکی از اون ادم هایی که تا می بینه یکی شبیه خودشه توهم می زنه 


    سلول های خاکستری قلبش/2

    سلول های خاکستری قلبش/3

     قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد 

    یک دو سه بریم سراغ داستان 

    روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی 

    خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون می خواهم از روزی بگویم که افسانه های خیالی در زندگی واقعی محال نبودند 

    یک روز گرم بهاری که سوار اتوبوس دانشگاه شدم

    خواستم   از دختری که به شدت غرق اهنگش بود پرده را بکشد خودمانیم حساسیت پوستی هم بد کوفتی ایست اما حتی می توانستم دندان های عقلش را ببینم بس که طفلکی تعجب کرده بود 

    کتاب را باز کردم تا وانمود کنم عجب ادم با فرهنگی هستم تا این که گفت:یه لحظه فکر کردم همکلاسی یم هستی خیلی شبیه توئه 

    یعنی از نیتون بیشتر از کشف جاذبه خوشحال شدم بنده خدا را کچل کردم از بس که سوال پرسیدم همزادم ریاضی می خواند هم نام من بود هم شهری بودیم اما من لباس های رنگی رنگی زیاد می پوشم زیادی خوش خنده ام 

    با این که از فضولی می مردم ولی شماره اش را نگرفتم مغزم می گفت بی خیال چه لذتی دارد یک نفر شبیه تو باشد اما قلبم هیجان زده شده بود یک نفر از

    میلیاردها ادم شبیه من بود 

    به هر حال دست کمش گرفتم حتی به فکرم نرسید شاید خواهر دو قلو داشته باشم یا دنیای دو گانه ورونیکا حقیقت داشته باشد به هر حال در یک نمایش مزخرف دانشجویی، پسری ریش بزی گفت قیافه تون اشنا به نظر می رسه شما احیانا دانشکده علوم رفت و امد ندارید؟

    ذوق مرگ شده بودم او دومین نفری بود که می گفت من شبیه کسی هستم یعنی اگر نفر سومی پیدا می شد باید قضیه را جدی می گرفتم من در ساختمان علوم شماره سه یک همزاد داشتم و به راحتی نباید از کنارش می گذشتم  

    خیلی خوب باز هم فراموش کردم تا این که همکلاسی یم پیام داد و گفت ببین تو امروز حوالی ساعت سه حافظیه بودی 

    واقعا شکوکه شده بودم من زیر باد خنک کولر برای امتحان پیام ترم زجر کش می شدم اما دختری هم شکل من ،هم لباس من حوالی ساعت سه حافظیه بود 

    چه طور می توانستم پیدایش کنم از اخرین باری که سرنخم را دیده بودم سه ماه می گذشت بله سه ماه شد شش ماه ولی من فقط می توانستم من پز بدهم یک دختری هست که خیلی شبیه من است 

    صرفا جهت اطلاع من از اول ماه تا بیست ماه روز خطر اعلام کردم یک لیست خاص ارزوها دارم چه کنم فکر می کنم بالاخره بیستم می میرم پس حسابی خودم را برایش اماده کردم 

    ادمی مثل من کلی برنامه در سر داشت تا با همزادش انجام بدهد در سه ماه تابستان حسابی نقشه کشیده بودم که بالاخره همزادم را پیدا کنم دیوانگی بود اما به شدنش می ارزید 

    من اطلاعات محدودی داشتم همزادم ریاضی می خواند ورودی 96 بود شکل خودم بود اما لباس های رنگی زیاد نمی پوشید خوش خنده هم نبود  

    فکر می کردم احتمال دیدنش مثل جنگ جهانی سوم صفر است ولی یک روز که در صف عریض سلف با سینی غذا به طور زیر پوستی بندری  می رفتم یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم انگاری خودم را در اینه دیده باشم 

    قار و قور شکمم را فراموش کردم لبخند زدم اما او حواسش نبود خیلی هم جدی به نظر می رسید 

    می خواستم بی خیالش شوم اما موقعی که داشتم تمیزی قاشق را بررسی می کردم کنارم ایستاده بود دهانش به اندازه ی غار باز بود طفلکی مثل من امادگی نداشت 

    تا ابد بهم چشم می دوختیم اگر دختری وسطمان نمی پرید و نمی گفت وو شما دو تا خواهرین؟

    هر دو یک صدا گفتیم نه

    سر یک میز نشستیم نسخه جدید خواهران غریب بودیم اما مادرم زبانش را باید اپلاسیون می کرد بس که گفت خواهر ندارم  

    یک تفاوت های جزئی هم داشتیم مثلا او بر گونه ی راستش خال نداشت بینی اش کمی کوچک تر بود وگرنه مثل تصویر اینه بود 

    از خجالت گفت:می شه نگاهم نکنی ؟

    وانمود کردم در باز کردن دلستر با قاشق مهارت دارم اما دستم را زخم کردم تا دلش برایم سوخت در نوشابه را برایم باز کرد 


    آخرین ارسال ها

    آخرین وبلاگ ها

    آخرین جستجو ها