اگر می خواهی به پرنده جان بدهی باید چشم هایت را ببندی 

این اخرین نامه ی ان مرد دیوانه بود من در ان جزیره اسیر شده بودم ان وقت او در ان بطری های بی مصرفش برای من همچین پیغامی می گذاشت از لمس درختان و خطوط نامه های بی مصرف ترش خسته شده بودم 

سرگردان و گرسنه در دل جنگل برای روزی دیگر می جنگیدم در دنیای سیاه و گنگ دلم خوش بود به ساحلی که هر روز سخت تر از دیروز پیدایش می کردم خم می شدم در اب کف الود دست می کشیدم تا شاید یک بطری را پیدا کنم گاهی دست هایم زخم بر می داشتند اما دردناک تر از شیشه خورده ها نامه هایی بود که در ساحل نابود می شدند 

 

امید من به یک ناخدا بود او می توانست نجاتم بدهد فقط باید تا اخرین روزی که نمی دانم چه روزی بود در ان جزیره زندگی می کردم بین درخت های بلند و کنار ساحل 

روزهای اول خوب می دیدم تا این که کم کم کور شدم یعنی تار می دیدم چند بار در بطری ها نامه فرستادم و پرسیدم چرا نمی ببینم اما پیرمرد به جای جواب با خط عجیبی جوابم را داد وقتی به یاد می اورم دست هایم را چه طور با ولع بر کاغذ می کشیدم از خودم خجالت می کشم هیچ کدام از نامه ها  به من کمک نکردند تا من راهم را پیدا کنم 

 

ناخدا وظیفه یی نداشت من خودم پایم به ان جزیره باز شده بود ادم ماجراجویی هم نبودم که بگویم در سفر گم شدم نه خیر بر عکس من مثل یک خزه به سنگ می چسبیدم  شاید هم شبیه یک کرم بودم به شما هشدار می دهم روزی ممکن است  از بالای یک ساختمان شما را بیندازند روز بعد به جای تخت خودتان در یک جزیره باشید 

 

خوب برای من عجیب نبود حتی سعی نکردم سوار کشتی ناخدا شوم اوایل همه چیز خوب به نظر می رسید اما با دور شدن کشتی ناگهان قلبم زنده شد می توانستم احساس کنم چگونه دل اولین مردی را که عاشقم بود شکستم باورکنید به صورتم دست می کشیدم تا خودم را از او تشخیص بدهم من به او و احساسش تبدیل می شدم شاید هم تبدیل به همه ی انسان هایی که در زندگی ام بودند وقتی خواستم خودم را پیدا کنم کور شدم هیچ صدایی را نشنیدم  

 

نه نمی توانم بگویم کجا هستم چرا برای شما تعریف می کنم فقط می دانم که شما هنوز نابود نشدید واقعا فکر می کنید اگر یک روز یک نفر چاقو را در قلب شما فرو کند قصه ی شما با همان دست های خونی و درد به پایان می رسد 

 

من از زندگی شما خبر ندارم زندگی من در جزیره توصیف شدنی نیست ای کاش می شد بگویم من اخرین نفر هستم من صدای گریه ی مادرم را می شنیدم وقتی نبضم را می گرفت و نمی زد من خم شدن کسانی را دیدم که دست هایشان پر بود از خاک هایی بر جنازه ام می ریختند 

 

این که چرا در جزیره کور شدم یا کر باز هم یک راز است شاید دلیلش را بدانید همه می دانند اما به زبان نمی اورند چه کسی می تواند بگوید مثل یک خوک در لجن زار زندگی اش روزگار می گذرانده یا مثل یک سگ بله قربان گوی ادم ها بوده همان بهتر نمی دیدم تبدیل شدم به یک کرم بی ارزش واقعا با وجود دست هایی که فکر می کردم دارم یا پاهایی که با انها راه می رفتم گاهی به فکرم می رسید نکند یک کرم هستم و خودم نمی دانم دلم زندگی قبلی ام را می خواست وقتی که می توانستم به جای خزیدن زیر خاک یک ادم باشم 

 

شعار نمی گویم شاید یک روز شما هم اسیر یک حباب شدید نمی دانم ولی ان روز که قلبم گفت باید یک پرنده بسازم با چشم های بسته به خودم و به نا خدای بی تفاوتم خندیدم خوب من یادم نبود پرنده ها می توانند چه شکلی باشند درضمن اگر پرنده ها زنده می شدند که محال نبود خوب من هیچ چیز خلق نکرده بودم تا ببینم ایا ممکن است زنده شود 

 

شاید مسخره به نظرت برسد اما خواستم خودم خودم را خلق کنم یک مجسمه گلی از خودم دیگر به ساحل نمی رفتم کار و کسبم این شده بود به دست و صورتم دست می کشیدم با خاک بیهوده گل بازی می کردم چون موج های ساحل هر بار ان را با خود می برد من گرسنه می شدم یا تشنه نه هیچ کدام 

 

هی شما شاید باور نکنید اما من کم کم فهمیدم  دیگر کرم نیستم یا ادم هایی که به نوعی از من دل چرکین بودند حتی تنهایی برای من دشوار نبود اول با ساختن شروع شد بعد هم فهمیدم ناخدا بهانه است من خودم می توانم از جزیره بروم 

 

 

ادامه دارد 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها