بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 

 

می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 

 

عشق به گفتن داستان خودم 

 

لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می خوام بهت بگم دقیقا وقتی از داستان می گم یا درباره اش چیزی می شنوم خود به خود دیوونه می شم 

 

داستان همینه من می دونم عاشق چی هستم ولی نمی دونم چه طوری بهش برسم  یا دارم نادیده اش می گیرم خلاصه تو که به همه می گی سکوت نکن فریاد بزن داستان خودت رو به گوش همه برسون  خودت تا حالا چی کار کردی 

 

داستان من از این قراره در استانه ی بیست و دو سالگی می خوام دوباره از زیر خاک در بیام و نویسنده باشم شاید کاریکاتوریست چون فکر می کنم استعدادش رو داشته باشم 

 

یه فکری هم باید برای نمایش نامه نویسی و فیلم نامه نویسی بکنم وای یادم رفت برنامه ریزی کارشناسی ارشد 

 

کتاب هم باید بخونم باید بنویسم من این روزا دارم چی کار می کنم چرا یادم می ره باید هر روز صبح مرور کنم 

 

می دونی من باید عاشق کسی باشم که در اینده می خوام باشم مثلا یه نویسنده حرفه یی

 

اه ای روزگاران بر باد رفته مرا دریابید من چه قدر به چرت و پرت ها مشغولم یعنی موشکافی باید بشم ادمی که فهمیده کجای زندگیه اما فراموشش کرده 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها