سلام دو هفته است که تو مریضی حالت خوب نیست بیمارستان بستری شدی خیلی با خودم درگیرم بیام ملاقاتت اما غرورم این اجازه رو بهم نمی ده سعی می کنم زیاد گوش ‌وایستم ببینم چی در موردت می گن اما هیچی در موردت نمی گن خودم هم نمی تونم از کسی بپرسم کدوم بیمارستان بستری هستی اصلا  خوب هستی یا نه 

سعی می کنم بی رحم باشم خیلی بی رحم  

از خودت پرسیدی من چی کار کردم که یهو تنهام گذاشت ازم رو برگردوند نه نپرسیدی فکر نکنم برات مهم باشه هر کس بهم نگاه می کنه می ترسم نکنه تو چیزی به اونها گفته باشی چیزی از راز های من یا چیزی در مورد من 

بعدش به خودم می خندم من کی برات مهم بودم تا وقتی کنار هم بودیم من وجود نداشتم یه موجود بودم که باید ساکت و مظلوم به تو گوش می دادم مگه صدای شکستن استخون هامو‌ می شنیدی زیر بار بی توجهی تو می شکستم یه روز بهت گفتم چند روز شاید بخوام باهات حرف نزنم اصلا برم توی غار تنهایی خودم تو فقط خندیدی می تونستی متوجه بشی که من بالاخره تسلیم غرورم شدم نه حداقل شاید دیگه خسته شدم خودمو امیدوار کنم تا تو یه روز بفهمی من به خاطر تو از خودم هم گذشتم دیگه داری همه ی زندگی من رو می گیری 

خوب حالا مهم نیست اصلا مهم نیست فقط نمی دونم چرا گاهی یادم می ره قراره از تو بدم بیاد بعدش دلم برات تنگ می شه انگار قلبم یه بابای سخت گیر داره هر وقت می خوام تو رو واقعا ببخشم یادم می یاره یه روزی غرورم مثل اه تنها غرورم نیست قلبم هست 

بذار بهت بگم اون روز که اومدی سمت من انگاری می خواستی باهام حرف بزنی بهم سلام کنی اما من قلبم مچاله شده بود واقعا اومد توی دهنم برام سخت بود توی چشم هات نگاه کنم ولی از کنارت رد شدم بغضم گرفت انگاری نمی خواستم قلبت رو زخمی کنم ولی حس بی رحمی می گفت محکم باش باید این اتفاق بیفته باید بفهمه خودش دقیقا یه روز هایی تو رو ندید 

#سر دلبرانه مرده 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها