اصلا کی گفته باید مثل دولت ابادی بنویسم اصلا می خوام زرد بنویسم ،مردم از بس به خودم گفتم الان نه

 

یعنی یه نیش خندی هم روی لب هام هست اهای دختره تو باز هم نمی نویسی ولش می کنی به امان خدا 

 

تو فقط حرفش رو می زنی می دونی مثل اینه که من پسر باشم بعد عاشق مون شده باشم بعدش هی به خودم بگم یه روزی بهش می گم دوستش دارم 

 

وای رفیق چرا این جوریه این روزام، باورت می شه امروز رفتم کلاس عربی از داغون بودن وضعم نمی گم ،بدم نمی یاد اون ساعت دعای دوستم بر اورده می شد استاد به خواب می رفت ما تموم یک ساعت و نیم بچه های خوبی بودیم یا حاضری هامون رو می زدیم حالا من با عطوفت ملایم تری می گم دوستم می گفت بمیره الهی 

من هیچ وقت هیچ وقت عربی توی مغزم نمی ره مگه این که مجبور باشم 

کاش می شد کارمند یه کتاب فروشی قدیمی و معتبر بودم با این حال  زیاد سرمون شلوغ نبود کتاب می خوندم اخه این چه وضعشه  کتاب هم نمی خونم رمان هم نمی نویسم 

 

کاش یکی من رو به صراط مستقیم هدایت می کرد مثلا همون صاحب کتاب فروشی هر چهارشنبه عصر منتظرم بود نمی گم چه شکلی چون اگه یه مرد شبیه رویام راننده اتوبوس بد دهن  باشه یا یه عابر چشم هیز  یا اصلا یه تتائری عصا قورت داده دلم می شکنه پس بهتره تصورش نکنم 

 

شاید شبیه هیچ کس ، اره همین درسته  

 

جالبه نه، طبقه دوم یه پنجره دلباز رو به اسمون داشت وقتای بارونی کنارش می نشستم غرق کتاب می شدم شاید می نوشتم 

 

بیچاره شخصیت های اواره ی من  دلم می خواد بهتون بگم ای کاش ادرس دولت ابادی رو بلد بودم یا پستتون می کردم برای اتوود اما اسیر من شدین 

 

بد نیست گاهی توی دانشکده بنویسم بدبختی جا نیست بماند من از نیمکت های دانشکده هم خاطره ی خوبی ندارم ولی اگه ادم معروفی شدم بگم فصل یک و دو رمانم دانشکده ی ادبیات نوشتم 

 

بگذریم دلم می خواد با یه بادبادک برم ماه یا به یه کلبه ی ساحلی 

 

چه قدر وقته خیال پردازی نکردم می گم اگه یه دوست خیال پرداز با رویاهای فانتزی داری بذار حرف بزنه می دونی امروز یه غزل از سعدی می خوندم دقیق یادم نیست می گفت اگه یار همنفس نداشته باشی درست مثل یه ماهی هستی که اب نداره 

 

چه قدر دلم می خواد دوچرخه سواری کنم و جیغ بکشم به دوچرخه بادکنک اویزون باشه توی سبد دوچرخه کلی گل باشه نگو ادم شاعر مسلکی هستم که ناراحت می شم یعنی ما ادما دنیا رو چه طور می ببینیم یعنی صیح که بلند می شیم به اسمون نگاه نمی کنیم تا بشماریم چند پرنده توی اسمونه 

 

باشه به تفاوت احترام می ذارم ولی هنوز درک نمی کنم 

 

فقط من می تونم از نوشتن در برم یا یه ادم بیچاره دیگه یی مثل من هست می ترسم از روزی که نوشتن رو برای همیشه بذارم کنار می ترسم از روزی که بگم یه روزی می خواستم بنویسم نکنه الان همون روز باشه 

 

ولی نه نیست چون باید داستان خودمو بگم شاید همین امروز 

 

یکی از شخصیت های خوشبخت ذهنم سعادت متولد شدن به او نایل گردد 

 

ببخشید باید برم تمرین رانندگی 

 

کاش فقط ربات ها وبلاگ را نخوانند 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها