چشم های مرا ببند دست های مرا ببند مرا به لبه ی پرتگاه ببر با یک اشاره مرا پرت کن در کشتی مسافری بی مسافر می خواهم به آن سوی اقیانوس ها بروم حتی اگر غرق شوم بهتر است تا این که رو به روی هم ارزو کنیم کاش دیگری زودتر می مرد روز بعد به ساحل خواهم رسید لب های کبودم برای اخرین بار نام تو را  فریاد کردند دست هایم به سمت تو دراز شده بودند خواسته ی محالی بود تو مرا ترک می کردی تا با من سقوط نکنی 

 

نمی دانی چه قدر به تنهایی ابی اقیانوس محتاجم تو هم برو در شلوغی شهر تا دلت می خواهد شبگردی کن پیاده گز کن تا شاید پیدا شود کسی بتواند بلند پرواز هایت را بفهمد  حیف که اغوش گرمت را با خودت خواهی برد حیف دست هایت با تو خواهند رفت اما با این که دل تنگم می دانم تو یک غریبه هستی که از او همیشه می ترسیدم  

 

در چشم هایت چندین زمستان سوز داری با سوکی اشک هایی که رو بر می گردانی تا نببینم این بار رو به روی هم ایستادیم برای هم بهترین ها را ارزو می کنیم می دانم تو از من اماده تری ته دلت خوشحالی بالاخره راحت شدی دیگر با دیدنم ارزو نمی کنی ای کاش هیچ وقت به دنیا نمی امد  به بخت بد خودت دیگر نمی نالی 

 

می دانی دلم می خواهد به هیچ جا سفر کنم جایی که تو اشنا تر  باشی یادم نیست یک بار برایم یک شعر گفتی خانه ی هر معشوقی در قلب عاشقش است 

 

حال که از وطنت می روی به گلدان هایش اب بده موهایش را بباف اگز زحمتت نیست دستی به صورتش بکش اشک هایش را بند بیار با یک بوسه برگونه اش هر چند اگر مرا متلاشی کند طوری که به جای کشتی طعمه ی ضربه ی صخره شوم 

 

می دانی ه ی من شاید چون خون به جگرم کردی نخواستی با توهم و بی قراری مرا بیشتر پاره پاره کنی می دانی بیابان بی غروبم شاید نخواستی تک گل کویرت با طوفان در به در شود می دانی شاید من زنی نبودم که اداب ی دلت را خوب بلد باشد حق داری تا وقتی که شازده خیالی دخترکان این شهری برای تو ادم کم نیست ولی من حوای از بخت برگشته یی ام که سیب از درخت تو چیدم تا ابد از تو تبعید شدم 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها