سلام 

اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 

 

می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 

 

دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 

 

مگه رویام این نبود نویسنده بشم بنویسم وای یه جیزی اگه واقعا این عمر به این رویا قد نده 

 

بابد گاهی بنویسم می خوام بنویسم می خوام بنویسم با خودم تکرار کنم شاید یه تسبیح خریدم مخصوص همین کار اون قدر مثل یه ذکر بگم تا فراموش نکنم 

 

وای چه خوب راحت شدم الان توی راه دانشکده ام باید اونجا هم عاشق ادبیات باشم عاشق رویاهام 

من چه قدر خوشبختم که می نویسم یعنی زندگی یم رو نجات می ده 

 

حالا باید فکر کنم به نوشتن داستان علاقه دارم یا رمان یا نمایش نامه 

 

انتشارات دوست داشتنی من چه قدر خوب که هستی 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها