من چرا  یادم نمی یاد کجا خوندم آدم با دو تا ترس به دنیا می یاد 

زیر لب حرف می زد با لباس شاد خوش رنگش کتاب ها را در قفسه می چید یعنی با من بود حرفش به دلم نشست  ولی خجالت کشیدم بپرسم مثلا چه ترس هایی 

یک آن احساس کردم با یک اتوبوس تصادف کردم یک خانم  چاق با هفت هشت کیلو ارایش به من تنه زد با جیغ های گوش خراشش پشت در قایم شد به پیرمرد لنگی که یک پلاستیک در دستش بود گفت بختیار عینهو بختکی اه  نزدیک نشو خانم اهورایی به این دیوونه بگین الان من رو می کشه اون چندش رو یا بکشه یا ازادش کنه 

 

پیرمرد پلاستیک را جلوی صورتم گرفت و تکان داد یک مارمولک سفید در پلاستیک ول می خورد دل و روده ام از دیدن مغز کوچکش یا حتی دست پای بی ارزشش بهم می خورد ولی نمی ترسیدم زل زدم به چشم های پیرمرد و اخم کردم 

 

اخرین کتاب را  در قفسه گذاشت این بار صدایش را واضح  می شنیدم صدایش شبیه یکی از  شخصیت مورد علاقه ی کودکی ام  بود انه شرلی انگاری خودش بود چون موهای رنگ کرده نارنجی اش را با دست سفید بلوری چروکش کنار زد و به پیرمرد گفت بختیار همین الان مارمولک رو بیرون کتاب فروشی ازاد کن پیمانه تو بیا این جا 

 

پیمانه مثل گنجشک هایی که بیرون کتاب فروشی از سرمای باران پاییزی می لرزیدند با کفش پاشنه بلندش تق تق کنارم ایستاد بختیار هم سر به زیر جارویش را کنار دیوار گذاشت با پاهای بزرگ غیر عادی اش که از دمپایی بیرون زده بود و رفت بیرون کتاب فروشی شاید می خواست سیگار بکشد چون تمام هیکلش بوی سیگار می داد 

 

خانم اهورایی به من لبخند زد گفت خوش اومدی بانو 

 

چه قشنگ به من گفت بانو فقط در جواب محبتش لبخند زدم نمی توانستم در چشم های عسلی شیرینش نگاه کنم پیمانه هم نیش خند می زد  یک چیز هایی درباره ی من  دم گوش خانم اهورایی گفت  

خانم اهورایی لبخند زد و پرسید نکنه برای کار اومدی نمی خوام دلخورت کنم از صبح سه تا ادم از هفت خوان من رد شدن تو امادگی یش رو داری 

 

خنده ام گرفت خوب پیمانه و بختیار جفتشان به کتاب فروشی نیمه های گم نمی خوردند شاید من هجده ساله شهرستانی هم استخدام می شدم اما پیمانه از کجا فهمیده بود من برای کار امدم 

به خودم که نگاه کردم اگهی استخدام در دستم تکان می خورد بدجوری خجالتم گرفت گلویم خشک شده بود پیمانه هم دست از زل زدن بر نمی داشت 

 

خوشبختانه خانم اهورایی از او خواست کتابی را از قفسه ی اخر بیاورد و تا کید کرد ان کتاب انجاست یک وقت به انباری نرود 

 

کمی از من قد بلندتر بود بوی یک گل خاص می داد انگشتر فیروزه اش را دوست داشتم وقتی پشت میز عسلی نشست از بس که هول بودم نزدیک بود بیفتم زمین 

 

پرسید می ترسی ؟

گفتم اممم شاید 

گفت دانشجو هستی ؟

 

دول دل بودم راستش را بگویم ولی سرم تکان دادم به گردنبد عجیبش خیره شدم گفت خوب مشکلی نیست فقط از شنبه تا چهارشنبه وقت های ازادت رو روی کاغذ بنویس بهم بده بعد از چند یک سال کتاب فروشی رو راه انداختیم زیاد نمی تونم حقوق بدم  

 

متوجه نشدم چی گفت چون داشتم نوشته های جلد کتابی را زیر چشمی می خواندم از جهت نگاهم متوجه شد کتاب را به من داد از من خواست کمی هم نگاهش کنم لبخند کم رنگی زدم فقط سرم را تکان دادم 

 

از هیجان و خوشحالی دست هایم یخ کرده بودند می لرزیدند طوری کتاب را باز کردم که انگار صفحاتش شکستنی هستند نخودی خندید کتاب را از دستم گرفت انگاری فال حافظ بگیرد یکی از صفحات کتاب را بازکرد و خواند نیمه تمام ماند چون باید به پیمانه کمک کرد کتابی را پیدا کند پرسید راستی اسمت چیه ؟

 

گفتم دنیا هستم از اشنایی با شما خوشبختم 

 

دوباره با رژ لب البالویی لبخند زد دستم را گرم فشار داد و رفت  کاش دست خودم بود حتما جیغ می کشیدم می پریدم شاید هم می رقصیدم چون به یکی از ارزو هایم رسیده بودم 

 

حال نوبت پیمانه بود تا سین جینم کند زن بدی به نظر نمی رسید از چشم های درشت گربه یی اش محبت می بارید اوقات فراغتم را سعی کردم با خط خوش روی کاغذ بنویسم اما تمرکزم را بهم می زد با ناخن های مانیکور کرده ی میشی رنگش از طرفی ته دلم قرص نبود چون فقط سه روز می توانستم به کتاب فروشی بروم البته از دوازده تا پنج عصر  ،پولش هم زیاد  برایم مهم نبود اگر می شد بگذارند فقط کتاب بخوانم هر چند خودم را برای شنیدن کلمه متاسفانه اماده کرده بودم ولی هنوز کمی امید داشتم 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها