سلول های خاکستری قلبش/2

سلول های خاکستری قلبش/3

 قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد 

یک دو سه بریم سراغ داستان 

روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی 

خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون می خواهم از روزی بگویم که افسانه های خیالی در زندگی واقعی محال نبودند 

یک روز گرم بهاری که سوار اتوبوس دانشگاه شدم

خواستم   از دختری که به شدت غرق اهنگش بود پرده را بکشد خودمانیم حساسیت پوستی هم بد کوفتی ایست اما حتی می توانستم دندان های عقلش را ببینم بس که طفلکی تعجب کرده بود 

کتاب را باز کردم تا وانمود کنم عجب ادم با فرهنگی هستم تا این که گفت:یه لحظه فکر کردم همکلاسی یم هستی خیلی شبیه توئه 

یعنی از نیتون بیشتر از کشف جاذبه خوشحال شدم بنده خدا را کچل کردم از بس که سوال پرسیدم همزادم ریاضی می خواند هم نام من بود هم شهری بودیم اما من لباس های رنگی رنگی زیاد می پوشم زیادی خوش خنده ام 

با این که از فضولی می مردم ولی شماره اش را نگرفتم مغزم می گفت بی خیال چه لذتی دارد یک نفر شبیه تو باشد اما قلبم هیجان زده شده بود یک نفر از

میلیاردها ادم شبیه من بود 

به هر حال دست کمش گرفتم حتی به فکرم نرسید شاید خواهر دو قلو داشته باشم یا دنیای دو گانه ورونیکا حقیقت داشته باشد به هر حال در یک نمایش مزخرف دانشجویی، پسری ریش بزی گفت قیافه تون اشنا به نظر می رسه شما احیانا دانشکده علوم رفت و امد ندارید؟

ذوق مرگ شده بودم او دومین نفری بود که می گفت من شبیه کسی هستم یعنی اگر نفر سومی پیدا می شد باید قضیه را جدی می گرفتم من در ساختمان علوم شماره سه یک همزاد داشتم و به راحتی نباید از کنارش می گذشتم  

خیلی خوب باز هم فراموش کردم تا این که همکلاسی یم پیام داد و گفت ببین تو امروز حوالی ساعت سه حافظیه بودی 

واقعا شکوکه شده بودم من زیر باد خنک کولر برای امتحان پیام ترم زجر کش می شدم اما دختری هم شکل من ،هم لباس من حوالی ساعت سه حافظیه بود 

چه طور می توانستم پیدایش کنم از اخرین باری که سرنخم را دیده بودم سه ماه می گذشت بله سه ماه شد شش ماه ولی من فقط می توانستم من پز بدهم یک دختری هست که خیلی شبیه من است 

صرفا جهت اطلاع من از اول ماه تا بیست ماه روز خطر اعلام کردم یک لیست خاص ارزوها دارم چه کنم فکر می کنم بالاخره بیستم می میرم پس حسابی خودم را برایش اماده کردم 

ادمی مثل من کلی برنامه در سر داشت تا با همزادش انجام بدهد در سه ماه تابستان حسابی نقشه کشیده بودم که بالاخره همزادم را پیدا کنم دیوانگی بود اما به شدنش می ارزید 

من اطلاعات محدودی داشتم همزادم ریاضی می خواند ورودی 96 بود شکل خودم بود اما لباس های رنگی زیاد نمی پوشید خوش خنده هم نبود  

فکر می کردم احتمال دیدنش مثل جنگ جهانی سوم صفر است ولی یک روز که در صف عریض سلف با سینی غذا به طور زیر پوستی بندری  می رفتم یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم انگاری خودم را در اینه دیده باشم 

قار و قور شکمم را فراموش کردم لبخند زدم اما او حواسش نبود خیلی هم جدی به نظر می رسید 

می خواستم بی خیالش شوم اما موقعی که داشتم تمیزی قاشق را بررسی می کردم کنارم ایستاده بود دهانش به اندازه ی غار باز بود طفلکی مثل من امادگی نداشت 

تا ابد بهم چشم می دوختیم اگر دختری وسطمان نمی پرید و نمی گفت وو شما دو تا خواهرین؟

هر دو یک صدا گفتیم نه

سر یک میز نشستیم نسخه جدید خواهران غریب بودیم اما مادرم زبانش را باید اپلاسیون می کرد بس که گفت خواهر ندارم  

یک تفاوت های جزئی هم داشتیم مثلا او بر گونه ی راستش خال نداشت بینی اش کمی کوچک تر بود وگرنه مثل تصویر اینه بود 

از خجالت گفت:می شه نگاهم نکنی ؟

وانمود کردم در باز کردن دلستر با قاشق مهارت دارم اما دستم را زخم کردم تا دلش برایم سوخت در نوشابه را برایم باز کرد 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها