با تمامی قلب شکسته ام با تمامی در هایی که بسته ام با تمامی راه هایی که به بن بست رسیدند با تمامی پل هایی که پشت سرم خراب کردم من اسیر  تویی هستم که در خواب و بیدار ندیدمت من زندانی دستانی هستم که نگرفتمشان و مبتلای دیوانه چشمانی که نمی دانم چه رنگی هستند 

نامت را نمی شناسم اما چه طور در گرگ و میش خیانت حضور نامرئی ات را احساس می کنم کاش می توانستم از یاد ببرمت اما در من زندگی می کنی بی ان که بخواهم 

غریبه ی خواستنی وقتش رسیده که باز ایی خسته شدم از بازی بی رحمانه سرنوشت 

گاهی خیال می کنم پشت سرت ایستاده ام و درست لحظه یی که صدایت می کنم تو ، غیبت می زند شاید می گفتم من اما نه من درست صدایت زدم تو تو هستی جدا از من و خیلی دور ازمن این اولین بار است که اعتراف می کنم خسته شدم سایه ات باشم و مثل سایه های کوچه های باریک دنبالت کنم 

دورغ چرا دوست داشتن چشمانی که می توانی ببینی و عاشق شدن به دستانی که می توانند در انگشتانت جا خوش کنند ساده تر است اما وقتی نمی دانم تو چیستی کیستی به من حق بده دلم بخواهد مثل بقیه ذوق کنم از حرف های عاشقانه انهایی که دوستم نمی دارند و محو شوم در نگاهی که گناه الوده است 

من حافظ نیستم من سعدی نیستم یا هر ان که عاشقانه نوشتنش بد نیست من یک دختر ساده و تنها هستم که به وجودت ایمان دارم تو به پوچی ام اعتبار می دهی سر راست تر تو خط پایانی در یک نیمه شب که با ان به خانه و زندگی ام بر می گردم اما از تو جا می مانم  در یک شب تاریک گم می شوم تک و تنها 

اشکالی ندارد اگر یک بار فقط یک بار ببینمت و قلبم بایستد دلبرانه تر از این مرگم ارزو نیست 

#سر دلبرانه مرده


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها