دو هفته از آخرین باری که به پناهگاهش  رفته بودم می گذشت کم کم فراموشش کرده بودم سعی می کردم سرم را گرم چیزهای دیگری بکنم مثل این که چرا نصف هیچ کدام از همکلاسی هایم شعر حفظ نیستم و اگر یک آدم مشهور ادبی درست از یک قدمی ام بگذرد او را نخواهم شناخت 

اگر همزادم نمی خواست ما با هم باشیم پس من هم اصراری نداشتم از اول هم اشتباه از من بود که سر آن میز نشسته بودم و الان حق را به او می دهم من خل و چل بودم 

هیج دلیلی نداشت دو نفر که شبیه همند مثل هم فکر کنند اصلا چرا چه ومی دارد من از دیدن کسی هم شکل خودم خوشحال شدم مثلا فکر کنیم من و او در خصوصیت های اخلاقی  مان هم شبیه باشیم 

جه لذتی می تواند داشته باشد من که خودم را دارم یعنی خودم برای خودم کافی نیستم 

همه چیز به روال سابقش برگشته بود من و او به طور اتفاقی در سلف دانشگاه همدیگر را پیدا نکرده بودیم نمی توانستم به  توالی اتفاقات فکر کنم این می توانست یک تصادف ساده باشد اما روزی که از دستشویی بیرون آمدم و پشت سر دختری ایستادم که ارایش‌ می کرد 

‌طفلکی رنگش پرید و گفت:ببین ما منظوری نداشتیم که در مورد خواهرت حرف زدیم .»

دوستش به میان حرفش پرید و گفت:بیشتر نگران خودتیم بعد از مرگ خواهرت منزوی شدی زیاد هیچ کس رو تحویل نمی گیری .»

انها مرا با کسی که بی نهایت به خودم شبیه بود اشتباه گرفته بودند من هم تظاهر کردم آنها را بخشیدم و در را محکم پشت سرم بستم 

نیاز داشتم به صورتم آبی بزنم اما هنوز پشت سرم ببخشید پشت سرش پچ پچ می کردند

 این برای زندگی یکنواخت زندگی من عجیب بود دو سال بود که هر دو در دانشگاه های مجزا درس می خواندیدم حتی روحمان هم از شباهت دیگری خبر نداشت و هیچ وقت پیش نیامده بود ما را با هم اشتباه بگیرند 

اما چه اتفاقی افتاده بود 

 مطالب مشابه 

 

سلول های خاکستری قلبش/1

سلول های خاکستری قلبش/2


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها