تا حالا یه شکلات عجیب رو توی عمرت نخورده باشی با شوق و ذوق به همه نشونش بدی که می خوای برای اولین بار طعمش رو بچشی تا این که یه نفر 

  قبل از این که به شکلات گاز بزنی  مزه اش رو برات توصیف کنه اما تو دیگه همون شوق و ذوق رو نداری به طور مته وار اون صدا رو بشنوی من قبلا این شکلات رو خوردم مزه اش این جوریه که.

این جریان شکلات به طعم هری پاتره 

همین اتفاق امروز افتاد  از پریروز شروع کردم با حرص و ولع هری پاتر می خونم تازه رسیدم به جلد سومش ، یه کلام گفتم چه خوبه که مشنگ باشی و بری دنیای جادوگرها.

جوحوی فیلم باز خونه مون که چند دقیقه پیش اذیتش کردم شروع کرد از قسمت اول تا آخر هری پاتر هر چیزی رو که نباید می فهمیدم  با خنده های شیطانی یش برام توضیح داد و شیطنت هامو تلافی کرد 

بدم هم نمی اومد زودتر از خیلی از حقایق باخبر بشم از این رولینگ با هوش که من می دیدم نمی شد حرف کشید باید تا تموم مجموعه هری پاتر رو می خوندم تا   برسم به جواب سوال ها 

با کنجکاوی که من داشتم تا سه روز دیگه طاقت نمی اوردم پس ضمیر ناخوآگاهم ترغیبم کرد به جوجو بگم چرا دو روز گذشته اصلا توی خونه آفتابی نمی شدم و جیکم در نمی اومد 

انگار از مدرسه جادوگری اومده باشم تعطیلات و پیش دورسلی ها باشم 

منظورم اینه که خودمو توی دل قصه جا کردم و فکر می کنم یکی از شخصیت هاش هستم اگه می تونستم از جادو استفاده کنم  که غیر قانونیه حتما حتما یه دوچرخه ظاهر می کردم   اهنگ مورد علاقه ام رو می ذاشتم توی گوش هام که مدت هاست نمی تونم از درد آهنگ گوش بدم  و می رفتم بیرون از این قرنطینه 

جوجو می گفت دیشب ماه رو از پشت پنجره هال دیده و می خواستم خفه اش کنم چرا بهم نگفته بود ماه پشت پنجره است خیلی کم پیش می یاد ماه رو پشت پنجره ببینم چون اتاق خودم پنجره نداره 

داشتم می گفتم بله  با دوچرخه ام نامرئی می شدم و باد بین موهام می پیچید شاید با دوچرخه پرواز می کردم و می رفتم کوه مرموز 

یه کوهی حوالی خونه مون هست که همیشه دوست داشتم برم قله اش رو فتح کنم اما هیچ وقت پیش نیومده شاید توی خیالم امکانش باشه 

نمی دونم روزی می رسه تا من هم بتونم مثل رولینگ امید بخش بنویسم چون همش توی نوشته هام به چیزای منفی فکر می کنم خیلی درد اور و تاریکن هر وقت می خوام داستانی بنویسم که امید  بدم اما نمی تونم 

یه جاهایی توی ضمیر ناخواگاهم دنیا خیلی بی رحمه و هیچ راه نجات نیست 

اکثر شخصیت هام تنها توی این دنیای بی رحم گیر افتادن و از همه طرف زخم خوردن خیلی درمونده هستن 

داستان به جایی می رسه که شاید نجات پیدا کنن اما دیگه من  ادامه اش نمی دم 

اگه این عکس بخشی از آینده  باشه چه طور یادم بمونه ؟؟

نشون به اون نشون که یه پروانه توی این عکس هست که من عینش رو دارم وقتی هم عکس رو دیدم به خودم گفتم وای توی همچین اتاقی با این منظره چه خیالها که به ذهن آدم نمی رسه و یه شب خوابم ببره روز بعد با این منظره رو به رو بشم 

زیاد حسرت نمی خورم که الان توی یه اتاق بدون پنجره کسل کننده  رو به روی لپ تاپ نشستم تا روزی که توی خیالم همچین تصویری دارم  هیچ مشکلی نیست 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها