از تحریکات کرونا:
کاش لحظه یی بخوابم و کنار ساحل بیدار شوم در یک کلبه ی مخفی وقتی که جنگ تمام می شود و پرچم های سفید صلح بر فراز کشتی ها می رقصند
پا بر شن های نرم ساحل می دوم
در آن هنگام خورشید طلوع کرده مرغان دریایی به همراهی نسیم ملایم آواز می خوانند
بعد از ماه ها به جای صدای دریا ،محو آبی خروشانش باشم و قامت آشنایی از دور نامم را زمزمه کند
چشم های ناباورم و پاهای لرزانم دستانی که برای به آغوش کشیدنش رها شده اند پس از ماه ها اسارت و ترس و جدایی در یک کلبه مخفی در ساحل
نگاهش به خنکای امواج دریا و دستانش به نرمی شن های ساحل
چند بار پاک کردم و نوشتم تا این خیال محال شکل گرفت متاسفانه در ذهن پر تشویشم این روزها بین شیرینی خیال و تلخی واقعیت جنگ در گرفته
قدرت تخیلم و کلماتم زخمی اند و اسیری ترسیده
ذهنم یک کلبه مخفی بدون پنجره است اما نمی توانم جلودار روزنه امید باشم ناقلا در قلبم سرک می کشد هر چند در دنیای غریبی زنده باشم با انحصار یک ویروس نا چیز
کاش به جای این ویروس ،انسانیت بین ما شیوع می کرد هر آدمی ناقل ویروس انسانیت می شد و مثل این ویروس کرونا در سر تا سر دنیا فراگیر می شد
آیا دولت مردان ما را محکوم به قرطینه می کردند آیا می توانستند انسانیت را سم زدایی کنند به خوردمان مرده باد بدهند
آیا می توانستند آزادی را و عشق را به نام خود خیلی ارزان مصادره کنند
آیا فرمان جنگی را صادر می کردند و با شلیک مشک هواپیمای مسافر بری را نشانه می رفتند
راستی آیا از خود فیلم می گرفتند و با افتخار می گفتند من هم انسانی شدم
راستی این ی و احتکار های عجیب و غریب به چه شکل بود به جای ماسک مثلا گذشت و انصاف را انبار می کردند
اگر انسانیت ویروسی مسری بود چه ظالم ها که از عذاب وجدان به زندگی خود پایان نمی دادند
اگر انسانیت می بود حتما رسانه ها از شرم دروغ گویی ها حقایقی را فاش می کردند که حتی در خواب هم نمی توانستیم متصور شویم
بی شک در زیر سایه ی پول های باد آورده ارباب ظالم شان شاید دروغ نمی ساختند انسان های عزیز این ویروسی که نامش را انسانیت گذاشتند خطرناک است در خانه هایتان بمانید یک دیگر را به آغوش نکشید و عاشق نباشید
مرا به تلخ کامی ام ببخشید اگر انسانیت مسری بود عده ای قلب های سنگی بی نهایت مقاومی در برابرش داشتند و با تمام وجود مانع گسترشش می شدند
چون از دنیا باغ وحشی ساختند تا سودی به جیب بزنند انسانیت کسب و کارشان را کساد می کند
اگه می مردم کنارش.
توی تاریکی اتاق رو به روی هم نشسته بودیم با هم فاصله یی نداشتیم می تونستم ضربان تند قلبش رو بشمرم چشم هامو بسته بودم هرم نفس هاشو احساس می کردم کاش پیراهنش رو عوض نمی کرد پیراهنش عطر بهار نارنج داشت هر چند از جویدن ادامس نعناش دل خوشی نداشتم
می خواستیم یه بازی عجیب کنیم حالا نوبت من بود چشم هامو ببندم تا با صدای اتیش برام یه داستان بگه
تو بد جوری تب کردی خیس عرق شدی آهسته آهسته نفس می کشی با این که بهت می گم برگردی به تختت، رو به روم نشستی از سرما این پا اون پا می شم نوک بینی تو هم قرمز شده و پتو رو می ندازم روی شونه هات اتفاقی دستم می خورده به گونه ی سردت آخ دستای من از دست های تو گرم ترن. تو مجبورم می کنی هیزم بشکنم تا کنار آتیش بشینی اما به چشم هات که نگاه می کنم می دونم شب آخره فایده نداره باید امشب کنار این اتیش بشینی کاش این اطراف تخم لاک پشت پیدا می شد تا صبح انتظار بکشی به دنیا اومدنش رو ببینی و اون لحظه که می ره سمت دریا
ازم می خوای سوت بزنم ولی من یادم رفته چون تو داری گریه می کنی فکر می کنم باز درد داری موهاتو کنار می زنم تا ببینم تب داری که می زنی زیر خنده و بهم می گی این جوری بیشتر تب می کنم
قرمز شدی همون لحظه سوت می زنم آتیش رو روشن می کنم اولش رو به روی همیم دور از هم اما تعادل نداری کنارت می شینم و به شونه هام تکیه می کنی برات از لحظه یی می گم که یه لاک پشت از تخمش در می یاد و ازم می پرسی تا حالا دیدم یه لاک پشت درست لحظه یی که به دریا برسه دمر بشه یا یه مرغ دریایی شکارش کنه
ازت رومو بر می گردونم به این فکر می کنم تا چند ساعت دیگه فرق نداره چشم هات باز باشن یا نه با این که ازت چشم بر نمی دارم درست کنارم بی خبر می ری دیگه گرمی نفس هات رو روی گردنم احساس نمی کنم و دست بی جونت از دور بازوم انگشت به انگشت سست می شه و اما هنوز شاید احساس کنی انگشت هام لای موهای خرماییته یه جورایی شبیه شاخه درختی شدی که توی بهار جوونه داشته اما الان داره خاکستر می شه
چشم هامو باز می کنم با این که دیگه رویا تموم شده اما هنوز صدای دریا و آتیش رو می شنوم یک کم عصبانی ام که توی این داستان می میرم ازش می پرسم دوست داره توی واقعیت این اتفاق بیفته ادامسش رو باد می کنه و می تره می گه گاهی بی رحمانه باید خیال کنی تا توی واقعیت کم نیاری
داستان گنجشک های مرده
یوسف، بیشتر از خودش نگران درختی بود که گنجشکها در لابلای شاخه هایش جا خوش کرده بودند
چرا چشم بند نداشت وگرنه در آخرین روزهای اسفند جوانه های بهاری درخت را نمی دید
تفنگی در دستی می لرزد نباید به چشم های یوسف نگاه می کرد وگرنه از جوخه ی اعدام اخراج نمی شد
یوسف به جای لوله های تفنگ به ابر های آسمان نگاه می کرد با دیدن ابری به شکل خانه لبخندی بر لبش نقش بست
نخ بادبادکی را با چشم دنبال کرد شاید گنجشک زیادی شلوغ کرده بودند چون صدای ماشه های تیر باران را نشنید
پیش از آن که فرمان صادر شود طبق دستور با چشمانی بسته باید قلب یوسف را نشانه می رفتند
یوسف چشم دوخته بود به ده ها گنجشک هراسان که بر فراز آسمان پرواز می کردند وقتی که گلوله های سربی به جانش می نشستند نگران بود آیا گلوله یی گنجشکی را زخمی کرد
بر زمین افتاد مثل همه ی شکوفه های صورتی درخت راستی چند گنجشک جیک جیک کنان و زخمی بر زمین بال بال می کردند
هنوز نیمه جان بود که طنابی دار به گلویش افکندند و او را از درخت آویزان کردند
سرباز چهارم که تفنگش پر بود ماموریت یافت گنجشک های زخمی را بکشد اما پیش از آن که ماشه را بکشد باز چشم های یوسف میخکوبش کرد بادبادک کودک لابلای شاخه ی درخت گیر کرده بود و آسمان ابری بود
از درخت بالا رفت و چشم های یوسف را بست گنجشک ها مرده بودند باید لاشه شان را در خاک همان درخت دفن می کرد
با اولین رگ بار باران زمین خونی شسته می شد و نامه یی که در جیب های سرباز خیس می خورد حکم حبس ابد مردی بود که چندی پیش تیر باران شده بود
یوسف را گم نام در قبرستان دفن می کردند و اگر سالها بعد در قبرستان کودکی لی لی کنان می گذشت و از پدرش می پرسید چرا قبر اسم ندارد پدر تنها بر سر قبر بذر به جا می گذاشت
یوسف شاید سربازی بود که فشنگ هایش را گم کرده بود و برای جنگ زیادی سر به هوا بود
اما سرباز چهارم یک بار گفته بود یوسف زندانی بود که به جز نامه های عاشقانه ،فکر آزادی را به قلب داشت و به جرم فرار تیر باران شد
یوسف شاید منم که این روزها نگفته ها مثل تیرباران یا مثل خفگی طناب دار خونین و مالینم کرده
شبیه آدمی هستم که در بند اعدامی ها هر شب در انتظار شنیدن اسم خودش در لیست مرگ به زندگی التماس می کند
در این نگفته ها خرافاتی هست که هر بار رویایی در قلبی بمیرد روز بعد گنجشک مرده یی را خواهی یافت که شاید فقط سرما به قلب کوچکش رحم نکرده
با این حساب من ،سه رویای مرده و نگفته دارم که در باغچه چال شدند
معنی اه و دم
@the.52.hertz.alone1
the.52.hertz.alone1
این گفت و گو واقعا تلخ بود مخصوصا برای خلق بهتر باید تلاش می کردم خودم را جای شخصیت ها قرار بدهم و البته کمی هم پیش داوری داشتم در حین نوشتن خوب اگر من مادر همچین فرزند بیماری باشم چه واکنشی خواهم داشت یا اگر به جای پسر بچه قرار بگیرم یک عمر با همچین بیماری هولناکی بزرگ شوم لوله یی در گلو که با آن نفس می کشم و این که نمی توانم حرکت کنم
درباره این سایت