زیر برف موندم در ماشین باز نمی شه و حتی نمی تونم دیگه پاهامو ت بدم دلم می خواد بخوابم ولی باید بیدار نگهش دارم گرسنه است دست هاش رو می مکه تموم لباسم رو دورش پیچوندم تا سردش نشه حالا تن خود هیچی نیست معلوم نیست چند ساعت دوام اوردیم دلم نمی یاد بزنمش  باید بیدار بمونه گریه می کنه

 

چی شد که زیر یه خروار برفیم یادم نمی یاد الان فقط نفسم گرفته چرا می گن نباید بخوابی هیچی کاری از دستم بر نمی یاد بچه گرسنشه و من هم یه زن نیستم بهش شیر بدم هیچی توی ماشین نیست نمی خوام فکر کنم کدومون زودتر می میریم ولی این بچه هنوز می تونه زندگی کنه شاید زندگی بهتری داشته باشه دلم می خواد اون نجات پیدا کنه کاش گریه اش بند نیاد اما نفس کم اورده کبود شده دستای کوچکش دیگه ت نمی خورن دوست دارم زنده بمونه ولی نبضش ضعیف می زنه

 

دومین داستان نا تمام


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها