حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 

 

یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در حال مردنه کاش می تونستم نجاتش بدم 

 

وقتی با بی رمقی کتاب درسی مو می خونم همش به خودم می گم چه طور می تونم اصلا با چه رویی می گم ادبیات می خونم در حالی که به همه چیز شک کردم به خودم به هدفم به دانشکده 

 

‌چه جنگ نا برابریه توی این تاریکی ،درسته راه رو گم کردم ولی دوباره به خودم بر می گردم دوباره یادم می یاد می خواستم کی باشم 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها